یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

کچل و شیطان (۱)


کچلى بود بسيار زرنگ يک‌نفر حاجى او را به همراه گوسفندهايش به چوپانى فرستاد و به او قول داده بود که اگر با راستى و درستى کار کند دخترش را به او بدهد و کچل دامادش بشود. کچل از اين حرف بسيار شاد بود خيلى در کارها کوشش مى‌‌کرد. اتفاقاً براى دختر حاجى از جاى ديگر خواستگار مى‌آيد براى او نامزد مى‌گيرند. کچل از اين ماجرا بسيار ناراحت مى‌شود. اتفاقاً روزى به هنگام بهار همراه گوسفند‌ها بود باران تندى آمد کچل عادت داشت هميشه در صحرا گاش لاک (ظرف چوبى که چوپان‌ها توى آن غذا مى‌خورند.) را همراه مى‌برد. موقع ظهر دو سه تا بز شيرى داشت آنها را مى‌دوشيد شيرش را با نان توى لاک تريد مى‌کرد مى‌خورد. کچل ديد باران شديد است با داس گودالى کند.
لباس‌هايش را از تن بيرون آورد توى گودال گذاشت. لاک را روى آن گذاشت اطرافش را با گل پوشانيد روى لاک نشست. پس از چند دقيقه باران ايستاد لباسش را بيرون آورد تن کرد. لباسش خشک شده بود بدون اينکه نمى‌ داشته باشد. شيطان عبورش از آن مکان بود ديد لباس کچل خشک است و نمى ‌ندارد اما او که شيطان است خيس و تر شده است. شيطان گفت: 'کچل چه کارى کردى که لباست تر نيست؟' گفت: 'در اين امر اسرار بزرگى است.' شيطان گفت: 'به من بياموز' کچل گفت: 'تو اول دعاى اسم اعظم باريتعالى را به من ياد بده من آزمايش بکنم.' من هم دعاى خود را به تو ياد مى‌دهم' شيطان دعاى اسم اعظم را به او ياد داد. کچل رفت دو تا گوسفند نر آورد دعا را خواند آنها را به جنگ هم داد هر دو به‌هم چسبيدند. گفت: 'دعاى باز شدن را هم به من ياد بده.' کچل آن را هم آموخت و خواند گوسفندهاى نر از باز شدند.
چون اطمينان حاصل کرد گفت: 'آقا شيطان تو بايد يک داس و يک گاش لاک هميشه با خودت داشته باشى تا هنگام باران زمين را بکنى لباس‌هايت را در گودال بريزي. لاک را روى آن بگذارى تا لباست تر نشود.' شيطان از اين گفتار ساده افسوس‌ها خورد که کاش چنين گولى نخورده بودم. نادم و پشيمان غايب شد. اما کچل شاد و خرم شد که چنين عملى به‌دست آورده است. کم کمک عروسى دختر به پا مى‌شد حاجى به کچل گفت: 'برو قاضى را براى عقد کردن عروس بيار.' کچل مى‌رود ملا را با وسايلش سوار مى‌کند و حرکت مى‌کنند. نزديکى‌هاى منزل حاجى کچل دعا را خواند قاضى در حالى‌که دست‌هايش در زين اسب بود همانجا چسبيد. جلو حياط آمد هر چه خواست پائين بيايد نشد. دست به دامان کچل زدند او را از روى اسب جدا کرد منتهى قاضى نمى‌توانست ديگر حرکت کند او را مجسمه‌وار بردند توى بالاخانه نشاندند.
کچل گفت: 'چرا خواهر خانم را خبر نکرديد تا در مجلس عقد حاضر باشد؟' او را فرستادند دنبال خواهر زن حاجي. هنگام آمدن رسيدند و به رودخانه. کچل گفت: 'خانم بيا تو را به دوش بگيرم.' زن حاضر نشد. گفت: 'پس لباس‌هايت را بيرون بياور روى سرت بگذار آن ظرف آب که رسيدى بپوش من مى‌روم پشت آن بوته‌ها پنهان مى‌شوم تا ترا نبينم.' زن بيچاره شلوار و لباس خود را بيرون آورد روى سر خود گرفت آن طرف آب رفت.
کچل او را سحر کرد. به همان حال چوخاى (جامهٔ پشمى خشن که چوپانان پوشند) خود را از تن بيرون آورد لنگ مانند به او پيچيد او را آورد منزل حاجي. چون آنها اين ماجرا را ديدند بيشتر به کچل ظنين شدند خلاصه دختر را ملا به همان حال عقد کرد عروسى برپا شد شب زفاف کچل در کمينگاه حجله ماند همين که داماد دستش براى عروس دراز شد به او چسبيد. پس از ساعتى داماد برار (برادر داماد و ساقدوش) و يکى ديگر رفتند توى اتاق آنها را هم به آن دو تا چسبيدند. کار به جائى رسيد که پدر داماد حاضر شد عروس را طلاق بگويد و براى کچل عقد کند و عروس مال کچل باشد. پس از اينکه کچل اول آنها را به قرآن قسم داد اول ملا و خواهر زن حاجى را نجات داد بعد طلاق دختر را گرفت و براى خودش عقد کرد. آن‌وقت دختر و داماد را نجات داد و خودش صاحب عروس شد.
همان‌طور که کچل به مراد و مطلبش رسيد انشاالله شما هم به مراد و مطلبتان برسيد.
-کچل و شيطان
- قصه‌هاى ايرانى ـ جلد اول، بخش اول ـ ص ۲۳۲
- گردآوردنده: ابوالقاسم انجوى شيرازي
- انتشارات اميرکبير، چاپ دوم ۱۳۵۷
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد يازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید