سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

ز بامداد چه دشمن کشست دیدن یار


ز بامداد چه دشمن کشست دیدن یار    بشارتیست ز عمر عزیز روی نگار
ز خواب برجهی و روی یار را بینی    زهی سعادت و اقبال و دولت بیدار
همو گشاید کار و همو بگوید شکر    چنان بود که گلی رست بی‌قرینه خار
چو دست بر تو نهد یار و گویدت برخیز    زهی قیامت و جنات و تحتها الانهار
بگو به موسی عمران که شد همه دیده    که نعره ارنی خیزد از دم دیدار
برای مغلطه می‌دید و دیدنش می‌جست    زهی مقام تجلی و آفتاب مدار
ز بامداد چو افیون فضل او خوردیم    برون شدیم ز عقل و برآمدیم ز کار
ببین تو حال مرا و مرا ز حال مپرس    چو عقل اندک داری برو مگو بسیار
برو مگوی جنون را ز کوره معقولات    که صد دریغ که دیوانه گشته‌ای یک بار
مرا در این شب دولت ز جفت و طاق مپرس    که باده جفت دماغست و یار جفت کنار
مرا مپرس عزیزا که چند می‌گردی    که هیچ نقطه نپرسد ز گردش پرگار
غبار و گرد مینگیز در ره یاری    که او به حسن ز دریا برآورید غبار
منه تو بر سر زانو سر خود ای صوفی    کز این تو پی نبری گر فروروی بسیار
چو هیچ کوه احد برنیامد از بن و بیخ    چه دست درزده‌ای در کمرگه کهسار
در آن زمان که عسل‌های فقر می‌لیسیم    به چشم ما مگسی می‌شود سپه سالار
چه ایمنست دهم از خراج و نعل بها    چو نعل ماست در آتش ز عشق تیزشرار


همچنین مشاهده کنید