شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا
لاکپشت و دوستانش
اى برادر بد نديده. يکى بود، يکى نبود. غير از خدا هيچکس نبود. يک لاک پشت و يک تپاله و يک چوبدستى و يک سنگ پنج سيرى و يک زنبور درشت که ما به آن زنبور کافره مىگوئيم و يک مار با هم دوست شدند و به طرف خانهٔ يک خان ظالم و مفتخور به راه افتادند. |
در بين راه با همديگر به صحبت نشستند و کارها را مطابق توانائيشان تقسيم کردند. هر کدام کارى را که بلد بودند و از آنها ساخته بود بهعهده گرفتند تا ضرب شستى به آن خان مفتخور بزنند. |
چوبدستى رفت و نشست کنار در خانه و با خود گفت: خان هميشه با من رعيتهايش را کتک مىزند، حالا من هم کتک زدن را نشانش مىدهم. |
سنگ پنج سيرى رفت و لبهٔ بام چمباتمه زد و با خود گفت: خان هميشه مرا به سر و صورت رعيتهايش پرت مىکرد، الان خدمتش مىرسم. |
مار فش فشى کرد و رفت به دور پايهٔ چراغ پيچيد و خود را چنان شبيه پايههاى زينتى چراغهاى قديم کرد که هيچکس نمىتوانست او را تشخيص بدهد. |
مار با خود گفت: خان ظالم مرا توى زندانهايش مىکرد تا رعيتهاى زحمتکش بترسند و از سرکشى دست بردارند. راستى که چه کارهاى زشتي. الان تلافى آن ستمها را در مىآورم. |
زنبور رفت و روى در نشست و گفت: خان خونخوار هر وقت رعيتى ماليات نمىداد شيره به بدنش مىماليد و مرا به جان رعيت مىانداخت. چه کارهاى بدى کردم. حالا بايد جبران کنم. |
تپاله رفت و توى تنور و روى آتش را گرفت و با خود گفت: اگر من خشک باشم تنور خان با من روشن و داغ مىشود، اما حالا تر هستم و تنور را خاموش مىکنم. |
لاکپشت هم رفت ميان طويله و بدون سر و صدا منتظر دوستانش شد که کار را شروع کنند و گاو و گوسفندهاى خان را به بيرون برانند و ببرند. لاکپشت از اين نظر به ميان طويله رفت که پشتش سخت بود و در زير دست و پاى گاوها و گوسفندها له نمىشد. تنگ غروب بود و خان کنار پنجره روى بالش نرم تکيه داده بود که ناگهان سر و صداهاى عجيبى شنيد. خان دستش را دراز کرد تا کبريت را بردارد و چراغ را روشن کند ولى دستش را که به پايهٔ چراغ نزديک کرد، مار او را گزيد. خان فرياد زنان و لوللولکنان به سوى تنور رفت تا آتشى دربياورد و با آن چراغ را روشن کند اما پنجهاش در تپاله فرو رفت. |
خان زوزه کشان به طرف در دويد ولى چوبدستى هر چه محکمتر خود را به ساق پاى او کوبيد. همچنان که خان از درد به خود مىپيچيد و به بيرون پناه برد. زنبور از روى در بلند شد و گوش او را گزيد. خان دستپاچه و هراسان خود را به حياط انداخت در اين حال سنگ پنج سيرى از لبه بام به سرش افتاد و خان بيهوش نقش زمين شد. |
لاکپشت که در طويله منتظر بود وقتى صداى سقوط خان را شنيد و فهميد که کارها بر وفق مراد پيش رفته آرام آرام گله را از آغل به بيرون راند. |
رفقا که هر کدام کار خود را خوب انجام داده بودند، با شادى و شعف دور هم جمع شدند و جشن گرفتند و گاو و گوسفندها را بين رعيت تقسيم کردند. |
- (قصه) لاکپشت و دوستانش |
- افسانهها و متلهاى کردى ـ ص ۲۹ |
- علىاشرف درويشيان |
- نشر چشمه، چاپ سوم ۱۳۵۷ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
چین سیستان و بلوچستان دولت انتخابات شورای نگهبان مجلس شورای اسلامی حسن روحانی جنگ دولت سیزدهم نیکا شاکرمی مجلس رهبر انقلاب
سیل ایران هواشناسی تهران شهرداری تهران باران آتش سوزی هلال احمر سازمان هواشناسی روز معلم پلیس فضای مجازی
خودرو قیمت خودرو قیمت طلا تورم مسکن بانک مرکزی حقوق بازنشستگان بازار خودرو قیمت دلار دلار ایران خودرو ارز
صدا و سیما بی بی سی مهران غفوریان تلویزیون ساواک صداوسیما موسیقی سریال سینمای ایران مسعود اسکویی دفاع مقدس
رژیم صهیونیستی اسرائیل جنگ غزه فلسطین غزه آمریکا روسیه حماس اوکراین نوار غزه انگلیس ایالات متحده آمریکا
پرسپولیس فوتبال استقلال لیگ برتر سپاهان باشگاه پرسپولیس علی خطیر باشگاه استقلال بازی تراکتور جواد نکونام لیگ قهرمانان اروپا
اپل ناسا صاعقه گوگل اینستاگرام عکاسی تلفن همراه
کبد چرب فشار خون چای