خوردن باده گر شود ناچار |
|
کوش تا نگذرد حریف از چار |
خادمی چست و صاحبی خوشخوی |
|
ساقیی نغز و مطربی خوش گوی |
تا زر و سیم و نقل داری و می |
|
منه از جای خویش بیرون پی |
گر خوری می به خانهی دگران |
|
بر حریفان مباش سرد و گران |
چشم در شاهد حریف مکن |
|
هزل با مردم شریف مکن |
نقل کم خور، که میخمار کند |
|
نقل کم کن که سرفگار کند |
به قبول کسان ز جای مشو |
|
عندلیب سخن سرای مشو |
وقت خوردن دو باده کمتر نوش |
|
تا نباید به دست رفتن و دوش |
تا بگردد خورش گوارنده |
|
مشو، ای خواجه، می گسارنده |
می بهل، تا که کار خود بکند |
|
که به آخر شکار خود بکند |
خورش و می چو در هم آمیزی |
|
خون خود را به خوان خود ریزی |
می خوری، اعتراف کن به گناه |
|
تا نگردد حرام سرخ و سیاه |
چند گویی که: باده غم ببرد؟ |
|
دین و دنیا نگر که هم ببرد |
بیغمی شعبهای ز بینفسیست |
|
بطر و خرمی ز ناجفسیست |
آن که شیرین به غم سرور کند |
|
از دل خویش غم چه دور کند؟ |
بهتر از غم کدام یار بود؟ |
|
که شب و روز برقرار بود |
می چنان خور که او مباح شود |
|
نه کزو خانه مستراح شود |
هر چه مستی کند حرامست آن |
|
گر شرابست و گر طعامست آن |
مستی مال و جاه و زور و جمال |
|
هم حرامست و نیست هیچ حلال |
به ضرورت نجس حلال بود |
|
بیضرورت نفس وبال بود |
آب زمزم گرت کند سرمست |
|
رو بشوی از حلال بودن دست |
تو در آبی، چنین دلیر مرو |
|
بر کنارش رسی، به زیر مرو |
گر چه غم سوز و غصه کاهست او |
|
زو برمن، آب زیر کاهست او |
گر چه آبی تنک نماید و سهل |
|
پای در وی منه تو از سر جهل |
بر حذر باش ز آب آتش رنگ |
|
که تفش اژدهاست و ناب نهنگ |
آتش باده بر مکن زین پس |
|
که ترا آتش جوانی بس |
می که آتش ندیده جوش کند |
|
چون به آتش رسد خروش کند |
می چو آتش بر آتشت ریزد |
|
می ندانی چه فتنه بر خیزد؟ |
زین دو آتش چو دیگ برجوشی |
|
گر به یکباره خود سیاووشی |
کاسهای کندرو خوشی نبود |
|
چه شود گر دو آتشی نبود؟ |
بهل این آتش ار کمست، ار بیش |
|
که درشت آتشیست اندر پیش |
مکن، ای نفس و کار خود دریاب |
|
روز شد برگشای چشم از خواب |
چند راضی شوی به خورد و به خفت؟ |
|
ترک این بیخودی بباید گفت |
باده نوشندگان جام الست |
|
نشوند از شراب دنیا مست |
ذوق پاکان زخم و مستی نیست |
|
جاه نیکان به کبر و هستی نیست |
هر کرا عشق او خراب کند |
|
فارغ از بنگ و از شراب کند |
از کف من چو جامجم داری |
|
دیگر اندر جهان چه غم داری؟ |
گر چه اختر به اختیار تو شد |
|
ور چه شیر فلک شکار تو شد |
تو بیکبارگی ز دست مشو |
|
وز شراب غرور مست مشو |
بس ازین آب و خاک غارت کن |
|
آب و خاکی دگر عمارت کن |
گاه مستی و گه خرابی تو |
|
کس نداند که از چه بابی تو؟ |
چون نکردی خرابی آبادان |
|
بر خرابی چه میشوی شادان؟ |
خیز و آباد کن مقامی نیک |
|
تا برآری به خیر نامی نیک |
چند راحت بری ز ملک کسان؟ |
|
راحتی هم به ملک خود برسان |
|