پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

ابیات پراکنده از مثنوی بحر رمل دو منظومه‌ی کلیله و... (۲)


گنبدی نهمار بر برده، بلند    نه ستونش از برون، نه زیر بند
روز جستن تازیانی چون نوند    روز دن چون شست ساله سودمند
روز جستن تازیانی چون نوند    بیش باشد تا تو باشی سودمند
گر بزان شهر با من تاختند    من ندانستم چه تنبل ساختند؟
نان آن مدخل ز بس زشتم نمود    از پی خوردن گوارشتم نبود
گفت دینی را که: این دینار بود    کین فراکن موش را پروار بود
زن چو این بشنیده شد خاموش بود    کفشگر کانا و مردی لوش بود
سرخی خفچه نگر از سرخ بید    معصفر گون، پوشش او خود سفید
چون کشف انبوه غوغایی بدید    بانگ وژخ مردمان، خشم آورید
سر فرو بردم میان آبخور    از فرنج منش خشم آمد مگر
خور به شادی روزگار نوبهار    می گسار اندر تکوک شاهوار
داشتی آن تاجر دولت شعار    صد قطار سار اندر زیر بار
مرد مزدور اندر آغازید کار    پیش او دوستان همی زد بی کیار
آشکوخد بر زمین هموارتر    هم چنان چون بر زمین دشوارتر
از تو دارم هر چه در خانه خنور    وز تو دارم نیز گندم در کنور
گرسنه روباه شد تا آن تبیر    چشم زی او برده، مانده خیر خیر
آتشی بنشاند از تن تفت و تیز    چون زمانی بگذرد، گردد گمیز
وز چکاوک نوف بینی رستخیز    دشت برگیرد بدان آوای تیز
چون گل سرخ از میان پیلگوش    یا چو زرین گوشوار از خوب گوش
شیر خشم آورد و جست از جای خویش    و آمد آن خرگوش را الفغده پیش
ابله و فرزانه را فرجام خاک    جایگاه هر دو اندر یک مغاک
موی سر جغبوت و جامه ریمناک    از برون سو باد سرد و بیمناک
زد کلوخی بر هباک آن فزاک    شد هباک او به کردار مغاک
از دهان تو همی آید غشاک    پیر گشتی ریخت مویت از هباک
خشم آمدش و همان گه گفت: ویک    خواست کورا برکند از دیده کیک
ماده گفتا: هیچ شرمت نیست، ویک    بس سبکباری، نه بد دانی، نه نیک
دم سگ بینی ابا بتفوز سگ    خشک گشت، کش نجنبد هیچ رگ
چون فراز آید بدو آغاز مرگ    دیدنش بیگار گرداند مجرگ
ایستاده دیدم آن جا دزد و غول    روی زشت و چشم‌ها همچون دو غول
چون که زن را دید فغ، کرد اشتلم    همچو آهن گشت و نداد ایچ خم
تا به خانه برد زن را با دلام    شادمانه زن نشست و شادکام
نزد آن شاه زمین کردش پیام    دارویی فرمود زامهران به نام
بس که برگفته پشیمان بوده‌ام    بس که بر ناگفته شادان بوده‌ام
کرد باید مر مرا و او را رون    شیر تا تیمار دارد خویشتن
پس شتابان آمد اینک پیرزن    روی یکسو، کاغه کرده خویشتن
زش ازو پاسخ دهم اندر نهان    زش به بیداری میان مردمان
چون بگردد پای او از پایدان    خود شکوخیده بماند هم چنان
مار و غنده کربشه با کژدمان    خورد ایشان گوشت روی مردمان
تاک رز بینی شده دینارگون    پرنیان سبز او زنگارگون
از همالان وز برادر من فزون    زان که من امیدوارم نیز یون
گر درم داری، گزند آرد بدین    بفگن او را گرم و درویشی گزین
مرد را نهمار خشم آمد ازین    غاو شنگی به کف آوردش، گزین
ار همه خوبی و نیکی دارد او    ماده ور بر کار خویش ار دارد او
تنگ شد عالم برو از بهر گاو    شور شور اندر فگند و کاو کاو
گفت: فردا بینی‌ام در پیش تو    خود بیا هنجم ستیم از ریش تو
کاش آن گوید که باشد بیش نه    بر یکی بر چند بفزاید فره
هیچ گنجی نیست از فرهنگ به    تا توانی رو هوا زی گنج نه
روی هر یک چون دو هفته گرد ماه    جامه‌شان غفه، سموریشان کلاه
اخترانند آسمانشان جایگاه    هفت تابنده دوان در دو و داه
سوس پرورده به می بگداخته    نیک درمانی زنان را ساخته
پر بکنده، چنگ و چنگل ریخته    خاک گشته، باد خاکش بیخته
نزد تو آماده بدو آراسته    جنگ او را خویشتن پیراسته
سنجد چیلان بدو نیمه شده    نقطه‌ی سرمه به یک یک برزده
هست از مغز سرت، ای منگله    همچو رش مانده تهی از کشکله
بهترین یاران و نزدیکان همه    نزد او دارم همیشه اندمه
پس بیو بارید ایشان را همه    نی شبان را میش زنده، نی رمه
جای کرد از بهر بودن کازه‌ای    زان که کرده بودشان اندازه‌ای
گفت: ای من، مرد خام کل درای    پیش آن فرتوت پیر ژاژخای
بینی و گنده دهان داری و نای    خایگان غر، هر یکی همچون درای
پیسی و ناسور کون و گربه پای    خایه غر داری تو، چون اشتر درای
آبکندی دور و بس تاریک جای    لغز لغزان چون درو بنهند پای
زشت و نافرهخته و نابخردی    آدمی رویی و در باطن بدی
من سخن گویم، تو کانایی کنی    هر زمانی دست بر دستی زنی
دستگاه او نداند کز چه روی؟    تنبل و کنبوره در دستان اوی
شو، بدان گنج اندرون خمی بجوی    زیر او سمچیست، بیرون شد بدوی
چون یکی جبغبوت پستان‌بند اوی    شیر دوشی زو به روزی دو سبوی
خم و خنبه پر ز انده، دل تهی    زعفران و نرگس و بید و بهی


همچنین مشاهده کنید