پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا

شازده اسماعیل (۲)


سيمرغ رفت و تخت سنگ را در سر جاى اولش گذاشت و برگشت. بالش را کشيد به بالاى سر شازده اسماعيل و سايه کرد.
شازده اسماعيل تا چشم‌هايش را وا کرد ديد که سيمرغ در بالاى سرش ايستاده. سلام کرد.
سيمرغ گفت: اى آدميزاد چه مراد و مطلب داري؟
گفت: يکى از بچه‌هايت را مى‌خواهم.
سيمرغ يکى از بچه‌هايش را آورد و سپرد به‌دست شازده اسماعيل و به بچه‌اش هم سپرد که هر چه اى جوان گفت از حرف او بيرون نمى‌روي. اگر از حرف او بيرون رفتى شيرم را به تو حلال ندارم.
بچهٔ سيمرغ گفت: بالاى چشم.
شازده اسماعيل موى اسب پريزاد را به آتش زد. اسب و توله حاضر شدند. از دوباره به راه افتادند، قدرى که رفتند اسب پريزاد از دوباره به زبان آمد.
ـ شازده اسماعيل!
ـ بله.
ـ يک کار ديگر هم هست که بايد انجام دهي.
ـ چه‌کاري؟
ـ به همين نزديکى‌ها، شيرى هست که دو تا بچه دارد. در پاى شير کندهٔ درختى فرو رفته. اگر بتوانى کنده را از پايش بيرون بياورى يکى از بچه‌هايش را به تو مى‌دهد.
ـ چه جوري؟
ـ در سر راهش يک گودال مى‌کني، مى‌روى به گودال و سر گودال را خلاشه پوش مى‌کني. وقتى آمد که رد شود، دستت را دراز مى‌کنى و کنده را از پايش مى‌کشي.
شازده اسماعيل رفت و راه شير را پيدا کرد. بر سر راه يک گودال کند. رفت به ميان گودال و سرگودال را خلاشه پوش کرد. حالا مى‌آيد، يک وقت ديد که شير مى‌آيد و نال مى‌زند، همچين که دل سنگ آب مى‌شود.
شازده اسماعيل از لاى خلاشه‌ها نگاه کرد و منتظر ماند. شير آمد که از کنار گودال رد شود. شازده اسماعيل دست انداخت و با يک ضرب، کنده را از پاى شير بيرون کشيد.
شير از شدت درد به هوا پريد و به زمين خورد. خودش را به اى بر (اين طرف) و او بر مى‌زد و داد و بيداد مى‌کرد: مگر به گيرم نيائي. اگر ببينمت تکه تکه‌ات مى‌کنم. فلانت مى‌کنم. بى‌مدان مى‌کنم.
شازده اسماعيل هيچ گپ نزد و در ته گودال خپ (کمين) کرد و منتظر ماند تا درد پاى شير آرام شد. وقتى ديد که شير ناله نمى‌کند. خلاشه‌ها را به يک کنار زد و از گودال بيرون آمد. شير تا چشمش به شازده اسماعيل افتاد. سلام کرد و گفت: اى آدميزاد چه مراد و مطلب دارى بگو چه جورى مى‌توانم اى خوبى تو را جبران کنم؟
گفت: يکى از بچه‌هايت را مى‌خواهم.
شير بچه‌هايش را صدا زد و يکى از بچه‌شيرها را سپرد به‌دست شازده اسماعيل و به بچه‌اش هم سپرد که از حرف اى جوان بيرون نمى‌روي. اگر بيرون رفتى شير سينه‌ام را به تو حلال ندارم.
شازده اسماعيل موى اسب پريزاد را به آتش زد. اسب و سيمرغ و توله حاضر شدند. شازده اسماعيل سوار بر اسب شد. سيمرغ در بالاى سرش پرواز مى‌کرد. شير در شانهٔ راست و توله هم در شانهٔ چپ. رفتن و رفتن تا به نزديکى يک شهر رسيدند. اسب پريزاد به زبان آمد: شازده اسماعيل!
ـ بله.
ـ از اينجا به بعد ديگر نمى‌توانى ما را ببري. چند تا مو از من بکن و ما را رها کن تا برويم به کوه و کمر. خودت هم برو به شهر منتها با اى سر و وضع مرو.
آزادشان کرد تا بروند به کوه و کمر و براى خودشان بچرند. خودش هم پاى پياده راه افتاد به‌طرف شهر. بر سر راه يک گوسفند از يک چوپان خريد. گوسفند را کشت و شکمبهٔ گوسفند را کشيد به سرش و خودش را يک کلجه ساخت.
در شهر اى بر بگرد، او بر بگرد. رسيد به يک باغى که سر دارد اما پايان نه. با خودش گفت: همى باغ جاى خوبيه.
کلجه به باغ آمد و شد وَردست باغبان پادشاه.
يک ماه و دو ماهى که گذشت نوروز شد و وقت وا شدن گل‌ها. پيرمرد باغبان هر روز گل‌ها را دسته مى‌بست و مى‌برد براى دخترهاى پادشاه.
باغبان گل‌ها را که مى‌برد، دخترها پادشاه و کنيزهايشان مى‌ريختند به سرش و دسته‌هاى گل را ور مى‌داشتند. گل‌ها را چتر چتر مى‌کردند و مثل تاج روى سرشان مى‌گذاشتند.
يک روز که باغبان دسته‌هاى گل را مى‌بست، کلجه بى‌صدا از پُتّه يک گل چيد، از او پُتّه يک گل. گل‌ها را دسته کرد. از موهاى سرش يک موى طلا و يک موى نقره کند و به بيخ دستهٔ گل بست. بعد هم دستهٔ گل را در زير گل‌هاى پيرمرد گذاشت و رفت به دنبال کارش.
پيرمرد باغبان، سبد گل‌ها را ورداشت و آمد به قصر دخترهاى پادشاه دخترها ريختند به سرش و هرکدام يکى دو دسته گل‌ ورداشتند.
دسته گل‌ کلجه افتاد به ‌دست دختر کوچک دختر پادشاه نگاه کرد که چه يک دسته گلي. يک مو از طلا و يک مو از نقره هم به بيخ دستهٔ گل بسته شده يا خودش گفت: به باغ هر خبرى هست هست.
بلند شد و آمد به‌جاى خواهرهايش.
ـ شماها تا کى مى‌خواهيد صبر کنيد. تا کى مى‌خواهيد به خانه بمانيد. اى جور که شاه بابا گرفته بايد سرمان مثل دندان‌هايمان سفيد شود و به همى قصر بمانيم.
ـ خاب چه‌کار کنيم دَدَه؟
ـ عروس شويد!
ـ چه جوري؟ ما که نمى‌توانيم از پيش خود عروس شويم. اگر تو مى‌توانى عروس شو.
ـ اختيارتان را بدهيد به‌دست من تا سر دو روز عروستان کنم.
ـ اختيار ما به‌دست تو.
ـ دختر کوچک يکى از کنيزها را صدا زد و گفت: 'برو سه تا خربزه بگير يکى رسيده، يکى نيم‌رس، يکى هم نارس و وردار بيار.
کنيز رفت به بازار و سه تا خربزه‌اى که گفته بودند وستوند (خريد) و آورد.
دختر کوچک قلم‌تراش او را ورداشت، از خربزهٔ رسيده دو تا قاش بريد و در پهلويش گذاشت. از خربزهٔ نيم‌رس يک قاش و قلم‌تراش را زد به خربزهٔ تِرنه. همه را گذاشت در يک سيني، روپوش انداخت و به يکى از کنيزها گفت: اينها را ببر براى پادشاه.
کنيز سينى را به ‌سر گرفت و رفت به قصر پادشاه.
و سينى را در جلو پادشاه گذاشت.
وزير روپوش را ورداشت. ديدند سه تا خربزه به ميان سينى گذاشته‌اند. پادشاه خنده‌اى کرد و گفت: اى دخترهاى ما خيال کرده‌اند، ما خربزه نديده‌ايم، برايمان خربزه فرستاده‌اند.
وزير گفت: قبلهٔ عالم!
گفت: بله.
گفت: اجازه دارم که بگويم معنى اى خربزه‌ها چيه؟
گفت: بله وزير، تو صاحب اجازه‌اي.
گفت: اى سه تا خربزه سه تا دخترهاى تو هستند. اى دختر بزرگى است گفته مى‌خواسته من حالا دو تا بچه داشته باشم؛
اى دختر ميانى است مى‌خواسته من حالا يک بچه داشته باشم؛
اى هم دختر کوچکى است گفته من بايد حالا در نيمزه باشم.
قبلهٔ عالم، اينها را نفرستاده‌اند که بخوري، فرستاده‌اند که براى چى ما را عروس نمى‌کني.
پادشاه يک کم فکر کرد، يک کم قدم زد و بعد گفت: ـ فردا جارچى به بازار بينداز که قبلهٔ عالم مى‌خواهد دخترهايش را عروس کند. همهٔ جوان‌هاى شهر بيايند و از زير درچهٔ قصر دخترها رد شوند. دخترها هر کس را خاستند با نارنج بزنند.
فردا جارچى به بازار انداختند که ايها‌النّاس فردا پادشاه مى‌خواهد دخترهايش را عروس کند. بيائيد و از جلو درچهٔ قصر دخترهاى پادشاه رد شويد.
هر کس پولى داشت لباس نو خريد، هر کس لباس نو داشت به بر کرد. اسب‌ها را سوار شدند و به قطار آمدند و از جلو درچهٔ قصر دخترهاى پادشاه رد شدند.
دختر بزرگى نارنج را زد به سر پسر وزير. دختر ميانى نارنج را زد به سر پسر وکيل. ماند به دختر کوچک هرچه نگاه کرد ديد که شاگرد باغبان نيست.
گفت: مردم از نو بيايند و رد شوند.
همه آمدند و رد شدند، اما وردست باغبان نبود. گفت: ديگر جوانى به اى شهر نمانده؟
گفتن: نه.
گفت: برويد و بگرديد، هر جوانى که مانده بود ورداريد و بياوريد.
کلجه دست پيدا کرده بود. يک چغندر کنده بود و رفته بود به گُلخن حمام. چغندر را در زير آتش کرده بود و دم در را هم گرفته بود که کس نيايد.
فراش‌ها همهٔ شهر را گرديدند و ديدند کسى نمانده. آمدند به در گُلخن حمام ديدند که کلجه خودش را خاکسترمال کرده، در گُلخن نشسته و به آتش نگاه مى‌کند.
او را گرفتند و کشان کشان آوردند. تا رسيدند به دم درچهٔ قصر. دختر کوچکى نارنج را زد به سر کلجه.
ـ آخ سرم، اخ، خانه‌ات بسوزه دختر پادشاه که سرم را شکستي!
همهٔ مردم خنديدند. خبر به پادشاه دادن دکه به اى جور و اى جور.
پادشاه عصبانى شد. دستور داد عقد دختر بزرگى را براى پسر وزير بستند. عقد دختر ميانى را براى پسر وکيل و عقد دختر کوچکى را هم براى کلجه.
به او دو تا دختر به هر کدام يک قصر داد و گفت: دختر کوچکى و کلجه را هم در جاى اسب‌ها يک جائى بدهيد.
اى بود و بود تا پادشاه از غصه مريض شد و درجا افتاد. حکيم آوردند. حکيم گفت: مگر گوشت شکار حال پادشاه را خوب کند. اگر نه‌اى دلش را باى داده و ممکن است بلائى به سرش بيايد.


همچنین مشاهده کنید