|
|
مانند: ساخته و آماده - بوسع طاقت و قدر امکان:
|
|
'ملک چهارم را پرسيد و گفت تو هم اشاراتى کن و آنچه فراز ميايد بازنماي، جواب داد و گفت: وداع وطن و رنج غربت نزديک من ستودهتر از آنکه حسب و نسب در من يزيد کردن و دشمنى را که هميشه از ما کمتر بوده تواضع نمودن' ص ۱۷۴، و 'آوردهاند که در آبگيرى از راه دور، و از گذريان و تعرّض ايشان مصون، سه ماهى بودند.' ص ۸۴ در اين عبارات جملههاي: تو هم اشاراتى بکن، رنج غربت، گفت، از گذريان الخ همه کلماتى مترادف هستند و جزء اصلى جمله نيستند و براى تأکيد و تحقق معنى آورده است.
|
|
|
موازنه و سجع بالطبع موجب موزونى عبارت مىشود، چه اين دو از مختصات نظم است که نثر آن را عاريه کرده است و علت موزونى نظم و نثر موازنه و سجع است بنابراين ديده مىشود که نثرى که رعايت موازنه و مطابقه و سجع در آن بهعمل آيد طبعاً يک نوع موزونى و خوشآهنگى در آن ديده مىشود، و نثرى که در اين معنى از همه بيشتر پيشرفته است و موزونى آن به غايت رسيده است نثر گلستان سعدى است که خواهد آمد. کليله هم هرچند سجع و موازنه را به افراط بهکار نبرده است باز از موزونى عبارات محروم نيست، اما به پاى گلستان نمىرسد.
|
|
|
اينک چند نمونه از موازنه و خوشآهنگى:
|
|
'سنگپشت گفت: بردن مرا وجهى انديشيد، و حيلتى سازيد، گفتند: رنج هجران تو ما را بيش است، و هر کجا رويم اگرچه در خُصب و نعمت باشيم بىديدار تو از آن تمتّع و لذّت نيابيم، اما تو اشارت مشفقان و قول ناصحان سبکدارى و آنچه به مصلحت مآل و حال تو پيوندد بر آن ثبات نکنى و اگر خواهى که تو را ببريم شرط آن است که چون تو را برداشتيم و در هوا رفتيم چندانکه مردمان را چشم بر ما افتد اگر چيزى گويند راه جَدَل بربندى و البته لب نگشائى ... گفت فرمانبردارم و مىپذيرم که دم نزنم و دل در سنگ شکنم ... سنگپشت ساعتى خاموش بود آخر بىطاقت گشت و گفت: تا کور شود هر آنکه نتواند ديد، دهان گشادن همان بود از بالا درافتادن همان، بطان آواز دادند که بر دوستان نصيحت باشد، سنگپشت گفت اين همه سودا است، چون طبع اجل را صفرا تيز گردد و ديوانهوار روى به کسى آرد، از زنجير گسستن فايده حاصل نيايد، و مکر و حيلت سود ندارد و هيچ عاقل دل در دفع آن نبندد' (ص ۱۰۲-۱۰۳) با اندک حذف و اختصار.
|
|
'طيطوى نر گفت: شنيدم وليکن مترس و جاى نگهدار ... گفت: من مىدانستم که آب بازى نيست' ... 'جميز نام زنى داشت ماهپيکر که نه چشم چرخ چنان روى ديده بود و نه رائد فکرت چنان نگار گزيده.' ص ۱۲۶
|
|
در عبارات بالا: رنج هجران تو ما را بيش است ... تمتّع و لذّت نيابيم ... مآل و حال تو پيوندد ... بران ثبات نکنى ... چون تو را برداشتيم و در هوا رفتيم ... چندانکه مردمان را چشم بر ما افتد ... سنگپشت ساعتى خاموش بود ... تا کور شود الخ ... دهان گشادن همان بود و از بالا در افتادن همان، گفت اينهمه سودا است ... دل در دفع آن نبندد ... شنيدم ولکن مترس و جاى نگهدار ... مىدانستم که آب بازى نيست ... جيمز نام زنى داشت ماهپيکر ... رائد فکرت چنان نگار گزيد الخ ... همه موزون است و از هر کدام مىتوان مصراعى ساخت.
|
|
|
گاهى در توصيف و مجسم ساختن مطلب تعمدى داشته است و در آن وقت مخصوصاً ديگر پيرامون موازنه و مترادفات و سجع و حشو نگشته و عبارتى مانند آب روان لطيف و روشن و مؤثر و مجسم از کلک سحرساز پديد آورده است که از آن جمله تمام حکايت زاده و دزد (ص ۶۹-۷۳) است که ما يک قسمت آن را ياد مىکنيم:
|
|
'زن حجام بينى بريده بر دست گرفته به خانه رفت، در کار خويش حيران و وجه حيلت بر وى بسته که نزديک همسايگان و دوستان و شوي، اين باب را چه عذر آورد؟! در اين ميان حجام از خواب برآمد و آواز داد، و دستافزار خواست که به خانهٔ محتشمى خواست رفتن ... زن ديرى توقف کرد و استره تنها بهدست او داد! ... حجام طيره شد و استره در تاريکى شب بر او انداخت! ... زن خود را بيفکند و فرياد برآورد: بيني!! بيني!! ...
|
|
حجام متحير گشت! ...
|
|
همسايگان درآمدند و او را ملامت کردند ...
|
|
چون صبح جهانافروز مشاطهوار کِلّهٔ ظلمانى از پيش برداشت و جمال روز روشن بر اهل عالم جلوه کرد اقرباى زن جمع شدند و حجام را به قاضى بردند ... الخ' ص ۷۴ (در نقطهچينى و جملهبندى اندک تصرفى شد که در چاپى نبود).
|
|
از اينگونه مجلسنمائىها در کليله و دمنه فراوان است و از خواندن آنها شخص به ياد تاريخ بيهقى و قابوسنامه و سياستنامه مىافتد.
|
|
|
اِطناب غير مُمِلّ در اين کتاب گاهى ديده مىشود و اين اول کتابى است که از ايجاز قديم به اسناب جديد گرويده است، ولى اِطنابها بيشتر در سر فصول و در مورد توصيفهاى ادبى و لفظى است و بسيار محدود است و گاهى هم در بين فصول و در مورد توصيفهاى ادبى و لفظى است و بسيار محدود است و گاهى هم در بين فصول حشوهائى به حکم رعايت و موازنه و سجع، و يا مراعاتالنظير بهکار برده است، مثال:
|
|
'آوردهاند که در کشمير بازرگانى بود، جميز نام زنى داشت ماهپيکر که نه چشم چرخ چنان روى ديده بود و نه رائد فکرت چنان نگار گزيده. رخسارى چون روز ظفر تابان و زلفى چون شب فراق درهم و بىپايان.
|
|
فَالوَجهُ مِثلُ الصّبح مُبَيضٌّ |
|
والصّدُغُ مثل اللّيل مُسَوّدٌ |
خود ز رنگ و نور روى او برساخته |
|
کفر خالى از گمان و دين جمالى از يقين |
|
|
و نقاشى استاد انگشتنماى جهانى در چيرهدستي، از خامهٔ چهره گشاى او جان آزر در غيرت و از طبع رنگآميز او خاطر مانى در حيرت با ايشان همسايگى داشت.' ص ۱۲۶
|
|
که خلاصهاش آن است که: بازرگانى کشميرى جميز نام زنى زيبا داشت و نقاشى ماهر با آنان همسايه بود، مثال ديگر:
|
|
'ملک در اِکرام آن کافر نعمت غدّار افراط نمود و در حرمت و نفاذ امر که از خصايص مُلک است، او را نظير نفس خويش گردانيد و دست او را در امر و نهى و حَلّ و عقده گشاده و مطلق داشت، تا ديو فتنه در دل او بيضه نهاد، و هواى عصيان بر سر او بادخان ساخت.' ص ۸۲
|
|
خلاصهٔ اين جمله اين است که: مَلک در تقريب آن کافر نعمت افراط کرد تا خيال عصيان در او پيدا آمد ... و از اين بيشتر آنجا است که بخواهد با آيات قرآنى و احاديث و شعر تازى و پارسى مطلبى را بيارايد و در اين مورد بىشک خواننده را ملامت خواهد گرفت مانند (ص ۸۳) از همين حکايت و ص ۸۶ و ۸۷ و ديگر صفحات ...
|