سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا

داستان بیژن و منیژه (۵)


خروشان بیامد بنزدیک چاه    یکی دست را اندرو کرد راه
چو از کوه خورشید سر برزدی    منیژه ز هر در همی نان چدی
همی گرد کردی بروز دراز    بسوراخ چاه آوریدی فراز
ببیژن سپردی و بگریستی    بران شوربختی همی زیستی
چو یک هفته گرگین بره‌بر بپای    همی بود و بیژن نیامد بجای
ز هر سوش پویان بجستن گرفت    رخان را بخوناب شستن گرفت
پشیمانی آمدش زان کار خویش    که چون بد سگالید بر یار خویش
بشد تازیان تا بدان جشنگاه    کجا بیژن گیو گم کرد راه
همه بیشه برگشت و کس را ندید    نه نیز اندرو بانگ مرغان شنید
همی گشت بر گرد آن مرغزار    همی یار کرد اندرو خواستار
یکایک ز دور اسب بیژن بدید    که آمد ازان مرغزاران پدید
گسسته لگام و نگون کرده زین    فرو مانده بر جای اندوهگین
بدانست کو را تباهست کار    بایران نیاید بدین روزگار
اگر دار دارد اگر چاه و بند    از افراسیاب آمدستش گزند
کمند اندرافگند و برگاشت روی    ز کرده پشیمان و دل جفت جوی
ازان مرغزار اسب بیژن براند    بخیمه در آورد و روزی بماند
پس آنگه سوی شهر ایران شتافت    شب و روز آرام و خوردن نیافت
چو آگاهی آمد ز گرگین بشاه    که بیژن نبودست با او براه
بگفت این سخن گیو را شهریار    بدان تا ز گرگین کند خواستار
پس آگاهی آمد همانگه بگیو    ز گم بودن رزمزن پور نیو
ز خانه بیامد دمان تا بکوی    دل از درد خسته پر از آب روی
همی گفت بیژن نیامد همی    بارمان ندانم چه ماند همی
بفرمود تا بور کشواد را    کجا داشتی روز فریاد را
بروبر نهادند زین خدنگ    گرفته بدل گیو کین پلنگ
همانگه بدو اندر آورد پای    بکردار باد اندر آمد ز جای
پذیره شدش تا کند خواستار    که بیژن کجا ماند و چون بود کار
همی گفت گرگین بدو ناگهان    همانا بدی ساخت اندر نهان
شوم گر ببینمش بی بیژنم    همانگه سرش را ز تن بر کنم
بیامد چو گرگین مر او را بدید    پیاده شد و پیش او در دوید
همی گشت غلتان بخاک اندرا    شخوده رخان و برهنه سرا
بپرسید و گفت ای گزین سپاه    سپهدار سالار و خورشید گاه
پذیره بدین راه چون آمدی    که با دیدگان پر ز خون آمدی
مرا جان شیرین نباید همی    کنون خوارتر گر برآید همی
چو چشمم بروی تو آید ز شرم    بپالایم از دیدگان آب گرم
کنون هیچ مندیش کو را بجان    نیامد گزند و بگویم نشان
چو اسب پسر دید گرگین بدست    پر از خاک و آسیمه برسان مست
چو گفتار گرگینش آمد بگوش    ز اسب اندر افتاد و زو رفت هوش
بخاک اندرون شد سرش ناپدید    همه جامه‌ی پهلوی بردرید
همی کند موی از سر و ریش پاک    خروشان بسر بر همی ریخت خاک
همی گفت کای کردگار سپهر    تو گستردی اندر دلم هوش و مهر
گر از من جدا ماند فرزند من    روا دارم ار بگلسد بند من
روانم بدان جای نیکان بری    ز درد دل من تو آگه‌تری
مرا خود ز گیتی هم او بود و بس    چه انده گسار و چه فریادرس
کنون بخت بد کردش از من جدا    بماندم چنین در جهان مبتلا
ز گرگین پس آنگه سخن بازجست    که چون بود خود روزگار از نخست
زمانه بجایش کسی برگزید    وگر خود ز چشم تو شد ناپدید
ز بدها چه آمد مر او را بگوی    چه افگند بند سپهرش بروی
چه دیو آمدش پیش در مرغزار    که او را تبه کرد و برگشت کار
تو این مرده‌ری اسب چون یافتی    ز بیژن کجا روی برتافتی
بدو گفت گرگین که بازآر هوش    سخن بشنو و پهن بگشای گوش
که این کار چون بود و کردار چون    بدان بیشه با خوک پیکار چون
بدان پهلوانا و آگاه باش    همیشه فروزنده‌ی گاه باش
برفتیم ز ایدر بجنگ گراز    رسیدیم نزدیک ارمان فراز
یکی بیشه دیدیم کرده چو دست    درختان بریده چراگاه پست
همه جای گشته کنام گراز    همه شهر ارمان از آن در کزاز
چو ما جنگ را نیزه برگاشتیم    ببیشه درون بانگ برداشتیم
گراز اندر آمد بکردار کوه    نه یک یک بهر جای گشته گروه
بکردیم جنگی بکردار شیر    بشد روز و نامد دل از جنگ سیر
چو پیلان بهم بر فگندیمشان    بمسمار دندان بکندیمشان
وزآنجا بایران نهادیم روی    همه راه شادان و نخچیر جوی
برآمد یکی گور زان مرغزار    کزان خوبتر کس نبیند نگار
بکردار گلگون گودرز موی    چو خنگ شباهنگ فرهاد روی
چو سیمش دو پا و چو پولاد سم    چو شبرنگ بیژن سر و گوش و دم
بگردن چو شیر و برفتن چو باد    تو گفتی که از رخش دارد نژاد
بر بیژن آمد چو پیلی نژند    برو اندر افگند بیژن کمند
فگندن همان بود و رفتن همان    دوان گور و بیژن پس اندر دمان
ز تازیدن گور و گرد سوار    برآمد یکی دود زان مرغزار
بکردار دریا زمین بردمید    کمندافگن و گور شد ناپدید
پی اندر گرفتم همه دشت و کوه    که از تاختن شد سمندم ستوه
ز بیژن ندیدم بجایی نشان    جزین اسب و زین از پس ایدر کشان
دلم شد پر آتش ز تیمار اوی    که چون بود با گور پیکار اوی
بماندم فراوان بر آن مرغزار    همی کردمش هر سوی خواستار
ازو باز گشتم چنین ناامید    که گور ژیان بود و دیو سپید
چو بشنید گیو این سخن هوشیار    بدانست کو را تباهست کار
ز گرگین سخن سربسر خیره دید    همی چشمش از روی او تیره دید
رخش زرد از بیم سالار شاه    سخن لرزلرزان و دل پر گناه
چو فرزند را گیو گم بوده دید    سخن را برآنگونه آلوده دید
ببرد اهرمن گیو را دل ز جای    همی خواست کو را درآرد ز پای
بخواهد ازو کین پور گزین    وگر چند نیک آید او را ازین
پس اندیشه کرد اندران بنگرید    نیامد همی روشنایی پدید
چه آید مرا گفت از کشتنا    مگر کام بدگوهر آهرمنا
به بیژن چه سود آید از جان اوی    دگرگونه سازیم درمان اوی
بباشیم تا زین سخن نزد شاه    شود آشکارا ز گرگین گناه
ازو کین کشیدن بسی کار نیست    سنان مرا پیش دیوار نیست
بگرگین یکی بانگ برزد بلند    که ای بدکنش ریمن پرگزند
تو بردی ز من شید و ماه مرا    گزین سواران و شاه مرا
فگندی مرا در تک و پوی پوی    بگرد جهان اندرون چاره‌جوی
پس اکنون بدستان و بند و فریب    کجا یابی آرام و خواب و شکیب
نباشد ترا بیش ازین دستگاه    کجا من ببینم یکی روی شاه
پس آنگه بخواهم ز تو کین خویش    ز بهر گرامی جهانبین خویش
وز آنجا بیامد بنزدیک شاه    دو دیده پر از خون و دل کینه‌خواه
برو آفرین کرد کای شهریار    همیشه جهان را بشادی گذار
انوشه جهاندار نیک اخترا    نبینی که بر سر چه آمد مرا
ز گیتی یکی پور بودم جوان    شب و روز بودم بدوبر نوان
بجانش پر از بیم گریان بدم    ز درد جداییش بریان بدم
کنون آمد ای شاه گرگین ز راه    زبان پر ز یافه روان پر گناه
بدآگاهی آورد از پور من    ازان نامور پاک دستور من
یکی اسب دیدم نگونسار زین    ز بیژن نشانی ندارد جزین
اگر داد بیند بدین کار ما    یکی بنگرد ژرف سالار ما
ز گرگین دهد داد من شهریار    کزو گشتم اندر جهان خاکسار
غمی شد ز درد دل گیو شاه    برآشفت و بنهاد فرخ کلاه
رخ شاه بر گاه بی‌رنگ شد    ز تیمار بیژن دلش تنگ شد
بگیو آنگهی گفت گرگین چه گفت    چه گوید کجا ماند از نیک جفت


همچنین مشاهده کنید