سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

چو تیر غمزه افکندی به جان ناتوان آمد


چو تیر غمزه افکندی به جان ناتوان آمد    دگر زحمت مکش جانا که تیرت بر نشان آمد
سحرگه تر نشد در باغ کام غنچه از شبنم    که لعلت را تصور کرد و آتش در دهان آمد
نمازم کرد تلقین شیخ و آخر زان پشیمان شد    که ذکر قامت آن شوخ اول بر زبان آمد
هلاکم بی‌وصیت خواست تا کس نشنود نامش    ز رسوائی چو من زان رو به قتلم بی‌کمان آمد
رسید افکنده کاکل بر قفا طوری که پنداری    قیامت در پی سر آفت آخر زمان آمد
مه من طفل و من رسوا و این رسوائی دیگر    که هرجا مجمعی شد قصه‌ی ما در میان آمد
همان بهتر که باشم محتشم در کنج تنهائی    که با هرکس دمی همدم شدم از من به جان آمد


همچنین مشاهده کنید