شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

مطیع و مطاع


يک مردى به يک شهرى مى‌رفت بلکه کارى پيدا کند و روزگارش را بگذراند. در بين راه يک جوانى به او رسيد و ازش پرسيد کجا مى‌روي؟ مرد گفت: 'مى‌روم شهر شايد کارى پيدا کنم' . مرد جوان گفت: 'بيا لب دريا من قلاب انداخته‌ام اما ماهى که به تور افتاده خيلى سنگينه کمک کن بکشيمش بيرون من مزدت را مى‌دم' . مرد قبول کرد و هر دو لب دريا رفتند هر دو قدر تقلا کردند که ماهى را بيرون بکشند نتوانستند. آخر صاحب تور گرفت: 'تو اينجا بمان تا من بروم يک‌نفر ديگر را هم بيارم بلکه بتونيم ماهى را از دريا بيرون بياريم' . مرد قلاب و تور را نگه داشت و صاحب تور رفت يک‌نفر را بياورد. مرد پير که تور را نگاه داشته بود يک‌دفعه ديد ماهى سرش را از آب درآورده و به صورت مرد خنديد و دوباره سرش را زير آب کرد. پيرمرد خوش‌قلب و نازک‌دل که تا آن‌وقت نديده بود ماهى بخندد دلش سوخت و راضى نشد ماهى زبان‌بسته را صيد کند. تور را شل کرد تا ماهى توى آب برود و گفت: 'برو به امان خدا، خدا از هر جا بايد روزى ما را برسونه، مى‌رسونه' . صاحب تور برگشت و از پيرمرد پرسيد: 'پس کو ماهي؟' پيرمرد گفت: 'ماهى مى‌خواست مرا توى آب بيندازه من هم ولش کردم' . صاحب تور گفت: 'پس برو مزد هم نداري' . پيرمرد گفت: 'خدا بزرگ است' . و حرکت کرد.
رفت و رفت تا در راه دوباره به يک جوان زيبائى برخورد. جوان گفت: 'کجا مى‌روي؟' پيرمرد گفت: 'پى کسب و کار و روزى به شهر مى‌روم' . جوان گفت: 'من هم با تو مى‌آم' . قرار شد با هم بروند و کار کنند و شريک باشند. دست برادرى به هم دادند و حرکت کردند. رفتند و رفتند تا به شهرى رسيدند اما چون شب بود توى يک کاروانسرا منزل کردند تا صبح دنبال کار و کاسبى بروند. صبح که شد پيرمرد از جوان پرسيد: 'اى جوان بگو ببينم اسمت چيست؟' جوان گفت: 'اسم من مطاع است' . پيرمرد گفت: 'اسم من هم مطيع است' . مطيع به مطاع گفت: 'خب، امروز چکار کنيم؟' مطاع جواب داد: 'تو مى‌روى فلان جا مى‌ايستى هر چه گوشت مى‌فرستم تو مى‌فروشي' . پيرمرد قبول کرد. هر روز مطاع گوشت مى‌فرستاد و مطيع هم مى‌فروخت.
روزها و ماه‌ها گذشت تا اينکه يک سال سپرى شد. مقدارى پول به‌دست آوردند سر سال مطيع به مطاع گفت: 'سال آينده چکار کنيم؟' مطاع جواب داد: 'حالا چند روز ديگر هم مى‌مانيم' . باز چند روزى ماندند و همان‌طور گوشت فروختند تا يک روز مطاع، مطيع را صدا زد و گفت: 'تو بايد فردا برى بازار و طبل داروغه را بزنى اگر مردم گفتند چرا طبل مى‌زنى بگو من مى‌خوام به قصر سلطان برم و هيچ‌کس به من نشانى نمى‌ده. وقتى‌که تو را خدمت سلطان بردند بگو من طبيبم و شنيده‌ام که دختر شما لاله من مى‌تونم او را خوب کنم و هر شرطى کرد قبول کن و بگو فردا شب ميام و او را به حرف مى‌آرم. حالا برو اين‌کار را بکن تا بقيهٔ دستورات را فردا شب به تو بدهم' . مطيع قبول کرد و صبح به بازار رفت و طبل داروغه را به صدا درآورد. مردم آمدند و گفتند: 'چرا طبل مى‌زني؟' گفت: 'من قصر سلطان را مى‌خوام کسى نشونم نمى‌ده' . او را به در قصر سلطان بردند. مطيع به سلطان گفت: 'من طبيبم. شنيده‌ام دختر شما لال است آمده‌ام خوبش کنم' . سلطان تعجب کرد چون تا آن روز هيچ طبيبى نتوانسته بود دخترش را خوب کند براى همين به مطيع گفت: 'اگر دخترم را به حرف بياورى او را به زنى تو مى‌دهم و اگر نتوانستى تو را مى‌کشم و هر تکهٔ گوشتت را به دروازه‌اى آويزان مى‌کنم' . مطيع قبول کرد و به سلطان گفت: 'من از فردا شب شروع به طبابت مى‌کنم و حتماً دخترت خوب ميشه' . سلطان خوشحال شد و مطيع خداحافظى کرد و رفت.
شب مطيع به خانه آمد و از مطاع دستور خواست که چگونه دختر لال شاه را که هيچ طبيبى نتوانسته خوبش کند به حرف بياورد. يادتان هم باشد که مطيع قول داده بود مطيع باشد و تمام کارهاى مطاع را انجام بدهد. مطاع به مطيع گفت: 'فردا شب وقتى‌که شام خورديد بگو امشب کمى کسالت دارم براى همين از گل قالى مى‌خواهم که حرف بزند و دختر لال را که پشت پرده نشسته ـ به حرف بياورد' . فردا شب مطيع به خانهٔ سلطان آمد. سلطان مجلسى مرتبى تشکيل داده بود و افراد زيادى را دعوت کرده بود. بعد از خوردن شام، مطيع دستور داد که دختر سلطان را پشت پرده بياوردند. بعد از آنکه دختر را پشت پرده آوردند مطيع گفت: 'من کمى کسالت دارم براى همين از گل قالى که وسط مجلس هست مى‌خواهم دختر پادشاه را به حرف بياورد' . در اين وقت گل قالى به سخن درآمد و گفت: 'اى قبلهٔ عالم تصدقت گردم خدا يک است دو نيست. يک روز، وزيرى با زنش به باغى رفتند. باغبان خيلى از وزير و زنش پذيرائى کرد. وقتى‌که وزير خواست از باغ بيرون برود به باغبان پول داد، باغبان قبول نکرد. وزير گفت: 'اى باغبان پس چه مى‌خواهى به تو بدهم؟ هر چه مى‌خواهى بگو تا برايت بفرستم' . باغبان گفت: 'من هيچ‌چيز نمى‌خواهم فقط وقتى‌که خواستند دخترت را عقد کنند بيايد دم باغ تا من يک نگاهى به صورتش کنم و برگردد' . وزير قبول کرد و از آن باغ خارج شدند. اتفاقاً دختر وزير هم که همراه پدرش بود اين حرف را شنيد.
روزگارى گذشت تا اينکه دختر وزير را براى پسر تاجرى عقد کردند. وقتى‌که عروس رفت تو حجله نشست ناراحت بود. داماد که متوجه شد عروس ناراحت است گفت: 'چرا ناراحتي؟' عروس قضيه را تعريف کرد که روزى به باغى رفتيم و باغبان آن باغ از ما پذيرائى کرد و پدرم به باغبان گفت: 'هر چه مى‌خواهى بگو برايت بفرستم' . باغبان جواب داد که من هيچ‌چيز نمى‌خواهم فقط وقتى‌که دخترت عروس شد بفرستش دم باغ تا من صورتش را نگاه کنم و برگردد. داماد گفت: 'اگر اينطور قول و قرار داده‌اى زودتر برو که الان منتظرت هست. برو دم باغ که صورتت را ببيند و برگردد' . عروس بلند شد که برود دم در باغ. اتفاقاً در راه چند تا دزد جلو دختر را گرفتند و گفتند: 'سياهى کى هستي؟ هر که هستى بايست' . دختر ايستاد. دزدان گفتند: 'تو به اين زيبائى دختر کى هستي؟' گفت: 'من دختر فلان وزيرم' . دزدها گفتند: 'دختر وزير امشب عروسيش بود اينجا چه کار مى‌کند؟' دختر قضيه را دوبار براى دزدها تعريف کرد و گفت: 'داماد اجازه داده که بروم دم در باغ که باغبان صورتم را ببيند و برگردم حالا به شما برخوردم و الان هم اختيارم دست شماست' . رئيس دزدها گفت: 'چون داماد اجازه داده برو پيش باغبان ما هم از اين دختر بگذريم هر چه نصيب و قسمت ما باشد به‌دستمان مى‌رسد' . دزدها دختر را با آن سر و وضع و جواهرات قيمتى و رخت‌هاى گران‌قيمت که داشت آزاد کردند و گفتند برو. دختر رفت و رفت تا به در باغ رسيد. باغبان که مى‌دانست آن شب، شب عروسى دختر وزير است پشت در منتظر بود. دختر در زد، باغبان فورى در را باز کرد و فقط صورت دختر را ديد و گفت: 'برو داماد منتظرته' . دختر صحيح و سالم، پيش داماد برگشت' .


همچنین مشاهده کنید