شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

لیوان طلائی


در زمان‌هاى گذشته پادشاهى بود که بسيار ظالم بود و مردم از دست او به تنگ آمده بودند. بزرگان مملکت نيز (که از دست او به جان آمده بودند) گرد هم جمع شدند تا ببينند چه کار مى‌توانند بکنند. بعد از مدتى که با هم مشورت کردند، يکى از آنان گفت: در نزديکى خانه پادشاه يک ماهيگير زندگى مى‌کند، بهتر است که او را نيز با خود همراه کنيم. به همين دليل نزد او رفتند و به او گفتند: يک شب نيز به خانه تو مى‌آئيم تا در مورد مبارزه عليه پادشاه تصميم بگيريم. او نيز پذيرفت و براى تهيه غذا به قصد صيد ماهى بيرون رفت. تور را که به رودخانه انداخت ماهى بزرگى صيد نمود. وقتى که مى‌خواست آن را به خانه ببرد يکى از درباريان که در بازار بود از او خواست که ماهى را بفروشد. ماهيگير اول قبول نکرد ولى وقتى او قيمت زيادى براى ماهى پيشنهاد کرد پذيرفت و ماهى را فروخت و بعد از آن افراد گفت: جلسه را به فردا موکول کنيد، زيرا هنوز تدارک شام نديده‌ام، آنها نيز قبول کردند. او نيز درباره فرداى آن روز به قصد صيد ماهى حرکت کرد. به مانند روز قبل ماهى گرفت ولى باز مانند روز قبل همان دربارى ماهى را به قيمت گران خريد صياد دوباره پيش آنها رفت و گفت: امشب هم نمى‌توانم از شما پذيرائى کنم ولى فردا شب هر طور شده است جلسه را برگزار مى‌کنيم. روز بعد نيز ماهى ديگرى صيد کرد.
ماهى را به خانه برد. وقتى خواست با کارد سر ماهى را ببرد کارد به جسم سختى خورد و وقتى خوب نگاه کرد، ديد شکم ماهى ليوان طلائى است. ليوان را شست و آب آن را بيرون ريخت، ديد آب نيز تبديل به شمش طلا شد. دوباره نيز همان کار را کرد باز آب به شمش طلا تبديل شد. دختر پادشاه از بالا اين مسأله را ديد به همين دليل به خانه صياد رفت و از او تقاضاى ليوان نمود و گفت بايد ليوان را به من بدهى. صياد گفت: من اين را مى‌خواهم بفروشم و با پول آن ازدواج کنم. دختر پادشاه گفت: اگر من با تو ازدواج نمايم اين ليوان را به من مى‌دهي؟ صياد جواب مثبت داد. دختر نيز گفت: من قبول دارم ولى پدرم از اين قضيه نبايد بوئى ببرد زيرا با اين مسئله مخالفت مى‌کند، آخر من هم از دست ظلم او ناراحت هستم. روز جمعه‌اى پادشاه و خانواده‌اش به باغ رفتند. دختر سردرد را بهانه کرد و بلافاصله بعد از رفتن خانواده‌اش روحانى و عاقد را خبر داد و آنها با هم ازدواج کردند.
مدتى دختر به‌صورت مخفيانه به خانه صياد مى‌رفت و او نيز ليوان طلائى را به او داد. بعد از مدتى که گذشت پادشاه فهميد که دخترش با مرد صياد ازدواج نموده است. پادشاه به پسرش دستور داد که خواهرت را به صحرا ببر، و سر او را بِبُر، و پيراهن خون‌آلود او را به نشانه براى من بياور. برادرش نيز خواهر را به بهانه گشت و گذار به صحرا برد. در آنجا مدتى تفريح کردند، خواهر گفت: من خسته شده‌ام در زير درختى خوابيد. برادرش خواست با شمشير سر او را قطع کند ولى دلش راضى نشد او را همانجا گذاشت و به خود گفت هوا که تاريک شود جانوارن درنده مى‌آيند و او را مى‌خورند و خونش نيز به گردن من نمى‌افتد. بعد کبوترى را سر بريد و خون او را به روسرى خواهرش ماليد و به پيش پدرش رفته گفت: خواهرم را کشتم و اين روسرى خون‌آلود اوست و پادشاه نيز خيالش راحت شد.
حال از آن‌طرف دختر که از خواب بيدار شد، ديد هوا تاريک شده و برادرش رفته است. خلاصه، به هر بدبختى بود شب را به صبح رسانيد. وقتى که سرگردان در بيابان مى‌گشت ناگهان صداى زنگوله‌اى را شنيد. به‌طرف صدا رفت، ديد که چوپانى با گوسفندان خود از آنجا مى‌گذرد: به پيش او رفت و خواهش کرد مقدارى شير به او بدهد تا از گرسنگى نميرد. چوپان هم مقدارى به او شير داد دختر به او گفت: اگر به تو يک سکه طلا بدهم آيا قبول مى‌کنى يک گوسفند را به من بدهي؟ من فقط پوست آن را برمى‌دارم. چوپان پذيرفت. سپس دختر درخواست کرد که لباس‌هاى مرا بردار و در عوض لباس‌هاى خودت را به من بده. چوپان قبول کرد. دختر نيز لباس‌هاى او را پوشيد و پوست گوسفند را روى سرش کشيد و شبيه به يک چوپان کچل شد و به راه افتاد تا رسيد به شهر، و همين‌طور که مى‌رفت به در دکان کبابى رسيد، و همانجا ايستاد، و به مغازه نگاه مى‌کرد. صاحب مغازه به او گفت: اينجا چه مى‌کني؟ دختر گفت: هر چه پس‌مانده غذا دارى به من بده تا سير شوم و به‌جاى آن براى تو کار بکنم. روبه‌روى مغازه کبابى دکان قنادى بود که صاحبان آن زن و مردى بودند که بچه نداشتند. آنها وقتى اين حالت را مشاهده کردند با خود گفتند بهتر است که اين بچه را به‌جاى فرزند نگهدارى کنيم. صاحب قنادى به پيش آمد و پرسيد. اسمت چيست؟ دختر که حالا به‌صورت پسربچه‌اى درآمده بود گفت: اسمم حسين است، و از عشاير هستم و خانواده خود دور افتاده‌ام و گم شده‌ام و نمى‌دانم در اين شهر غريب چه کار کنم. مرد قناد به او گفت: آيا حاضرى که بيائى نزد ما زندگى کنى و فرزند ما باشى و از اين بدبختى نجات يابي؟ او نيز قبول کرد و به فرزندى آنها پذيرفته شد. مرد قناد خيلى خوشحال شد و براى او لباس تميز درست کرد و گفت تو را بايد به حمام ببرم او گفت: نه، اگر مى‌‌خواهيد من پيش شما بمانم به حمام نمى‌روم. فقط براى من طشت آب گرمى درست کنيد من با آن حمام مى‌نمايم. آنها نيز وسايل حمام را براى او درست کردند. او نيز داخل حمام شد و لباس‌ها را درآورده پوست را از سرش برداشت و موهايش را کوتاه کرد و به‌صورت پسرانه درآورد و لباس‌هاى جديد را پوشيد. نامادرى که او را ديد از بس خوشحال بود، نزديک بود سکته کند.
ناپدرى و نامادرى او را به مغازه قنادى آورده در آنجا گذاشتند. از بس اين جوان زيبارو بود خيلى از مردم فقط براى تماشاى او به مغازه قنادى مى‌آمدند و فروش قنادى خيلى زياد شد. مدتى گذشت. دختر که از صياد حامله شده بود کم‌کم آثار حاملگى در او نمايان شده بود و نمى‌دانست چه کار کند. به همين علت به ناپدرى خود گفت: بابا جان وقتى که ظرف شيرينى را بلند مى‌کنم اذيت مى‌شوم. خواهش مى‌کنم يک لباس نمدى برايم درست بکن که به من فشار نيايد. او نيز قبول کرد و لباس نمدى براى او درست کرد. دخترک به نمدمال گفت: لباسى برايم درست کن که شکم من پيدا نشود. القصه، لباس را پوشيد و شکمش پيدا نمى‌شد.کم‌کم زمان زايمان او رسيد و تکليف خود را نمى‌دانست. به همين دليل مى‌ترسيد که بفهمند دختر نيست. به همين جهت به آنها گفت شما هيچ قوم و خويشى نداريد که به آنها سر بزنيد؟ در اين مدت نديده‌ام که شما به‌جائى برويد. آنها گفتند ما قوم و خويش زياد داريم ولى چون تو نمى‌آئى ما نيز به خانه آنها نمى‌رويم. او گفت: نه، شما برويد و من مواظب خانه و مغازه هستم. آنها نيز قبول کردند و نزد فاميل خود در شهر ديگر رفتند. دختر نيز در اين وقت موقع زايمانش فرارسيد و خداوند به او پسرى داد. او در سه روز به پسرش شير داد و بعد به نزد نجار رفت و از او خواست جعبه‌اى بسازد که آب داخل آن نفوذ نکند. دختر نيز بچه را داخل صندوق گذاشت و مقدارى پول کنارش نهاد و به کنار آب رفت و صندوق را به آب سپرد و گفت: اى خدا! مال حلال را به‌دست صاحبش برسان، و بعد به مغازه برگشت.
از آن‌طرف بشنويد از حال صياد که از رفتن زنش خيلى ناراحت شده بود و از ترس پادشاه جرأت نمى‌کرد اظهار کند. روزى به کنار رودخانه آمد تا ماهى بگيرد همين که تور را انداخت، ديد صندوقى روى آب مى‌آيد. بلافاصله صندوق را برداشت و در آن را باز کرد، ديد داخل آن بچه‌اى است و در کنار او مقدارى پول است. صياد خدا را شکر نمود که براى او همدلى پيدا شده است و براى او دايه‌اى پيدا کرد تا به او شير بدهد. بچه نيز بسيار باهوش و زرنگ بود که از همان کوچکى مشخص بود. پدرش او را به مدرسه فرستاد اتفاقاً او با بچه‌هاى پادشاه در يک مکتب درس مى‌خواند. پسران پادشاه به پدرشان گفتند: پسر صياد بسيار باهوش است و حتى به معلم ايراد مى‌گيرد پادشاه به پسران خود گفت: مى‌توانيد او را به نزد من آوريد تا من او را امتحان کنم؟ پسرها نيز به پسر صياد گفتند: يک روز به خانه ما بيا تا با هم بازى کنيم. پسرک نيز از پدرش اجازه گرفت. وقتى که پدرش اين را فهميد فورى بچه را سر دوش گرفت و از شهر بيرون رفت. از آن‌طرف پادشاه هر چه منتظر شد پسرک نيامد. دستور داد در خانه آنها برويد، ولى کسى را در آنجا نديدند. از همسايه‌ها پرسيدند. جواب شنيدند که پسرک با پدرش از شهر بيرون رفت.
سوار بر اسب دنبال او رفتند مگر او را پيدا کنند. نشانى و رد او را گرفتند تا به شهرى که آنها فرار کرده بودند رسيدند و سراغ او را گرفتند. القصه، پدر و پسر آنقدر رفتند تا به همان شهرى که دختر آنجا بود رسيدند و اتفاقاً به در مغازه قنادى گذارشان افتاد، و ديدند که مغازه چقدر شلوغ است. از قضا پادشاه و وزير نيز همانجا رسيدند. دخترک که در لباس پسرانه در حال فروختن شيرينى بود پادشاه و وزير و شوهرش و پسرش را شناخت، و به همين دليل جلو رفت و آنها را مهمان کرد و بعد به پدرش گفت: امروز چهار مهمان داريم. براى چهار نفر غذا درست کند. خلاصه، آنها را به خانه دعوت کرد. دخترک از جيب خود ليوان طلائى را درآورد و با آن آب ريخت. آب آن تبديل به شمش طلا شد پادشاه که اين امر را ديد گفت: اى پسرک! اين ليوان را چقدر مى‌فروشي؟ پسرک گفت: من احتياجى به پول ندارم. بعد رو به ناپدرى و نامادرى خود کرد و گفت: تا به حال از من ناراحتى ديده‌ايد؟ آنها گفتند: نه، بعد به آنها گفت: شما فکر مى‌کنيد که من پسر هستم يا دختر؟ آنها گفتند: اين چه حرفى است که مى‌زنيد؟ معلوم است که تو پسرى. او به آنها گفت: من دختر هستم، و همسر همين مَردَم، و اين کودک پسر من است و پادشاه نيز پدر من است. من مى‌خواستم با او ازدواج کنم که پدرم قبول نکرد، و به برادرم دستور داد تا مرا بکشد و خلاصه، خدا خواست تا من زنده بمانم و حال زنده هستم. پادشاه سر و روى دخترش را بوسيد و گفت: انشاءالله مبارک باشد و مرد صياد و زن و بچه‌اش نيز در همانجا زندگى کردند. و به خوبى و خوشى روزگار گذرانيدند.
- ليوان طلائى
- قصه‌هاى مردم خوزستان، ص ۷۱
- پرويز طلائيان‌پور
- راوى: صفرعلى بادلان، ۴۰ ساله، دزفول
- سازمان ميراث فرهنگى کشور، پژوهشکده مردم‌شناسي، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، چاپ اول، ۱۳۸۰


همچنین مشاهده کنید