پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

حکایت


یکی سلطنت ران صاحب شکوه    فرو خواست رفت آفتابش به کوه
به شیخی در آن بقعه کشور گذاشت    که در دوده قایم مقامی نداشت
چو خلوت نشین کوس دولت شنید    دگر ذوق در کنج خلوت ندید
چپ و راست لشکر کشیدن گرفت    دل پردلان زو رمیدن گرفت
چنان سخت بازو شد و تیز چنگ    که با جنگجویان طلب کرد جنگ
ز قوم پراگنده خلقی بکشت    دگر جمع گشتند و هم رای و پشت
چنان در حصارش کشیدند تنگ    که عاجز شد از تیرباران و سنگ
بر نیکمردی فرستاد کس    که صعبم فرومانده، فریاد رس
به همت مدد کن که شمشیر و تیر    نه در هر وغایی بود دستگیر
چو بشنید عابد بخندید و گفت    چرا نیم نانی نخورد و نخفت؟
ندانست قارون نعمت پرست    که گنج سلامت به کنج اندرست


همچنین مشاهده کنید