چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

بگفتم با دلم آخر قراری


بگفتم با دلم آخر قراری    ز آتش‌های او آخر فراری
تو را می‌گویم و تو از سر طنز    اشارت می‌کنی خندان که آری
منم از دست تو بی‌دست و پایی    تو در کوی مهی شکرعذاری
دلم گفتا ندیدی آنچ دیدم    تو پنداری ز اکنون است کاری
منم جزوی و از خود کل کل است    وی است دریای آتش من شراری
ورا دیدم چو بحری موج می‌زد    و جان من ز بحر او بخاری
ز تبریز آفتابی رو نمودم    بشد رقاص جانم ذره واری
خداوند شمس دین چون یک نظر تافت    بجوشید آب خوش از جان ناری
ز هر قطره یکی جانی همی‌رست    همی‌پرید اندر لاله زاری


همچنین مشاهده کنید