شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

حکایت سفر حبشه


غریب آمدم در سواد حبش    دل از دهر فارغ سر از عیش خوش
به ره بر یکی دکه دیدم بلند    تنی چند مسکین بر او پای بند
بسیچ سفر کردم اندر نفس    بیابان گرفتم چو مرغ از قفس
یکی گفت کاین بندیان شب روند    نصیحت نگیرند و حق نشنوند
چو بر کس نیامد ز دستت ستم    تو را گر جهان شحنه گیرد چه غم؟
نیاورده عامل غش اندر میان    نیندیشد از رفع دیوانیان
وگر عفتت را فریب است زیر    زبان حسابت نگردد دلیر
نکونام را کس نگیرد اسیر    بترس از خدای و مترس از امیر
چو خدمت پسندیده آرم بجای    نیندیشم از دشمن تیره رای
اگر بنده کوشش کند بنده‌وار    عزیزش بدار خداوندگار
وگر کند رای است در بندگی    ز جان داری افتد به خربندگی
قدم پیش نه کز ملک بگذری    که گر بازمانی ز دد کمتری


همچنین مشاهده کنید