چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

پسر بازرگان


در روزگارهاى گذشته، در شهر اصفهان، مرد تاجرى زندگى مى‌کرد که ثروت بى‌حساب داشت ولى خداوند جز يک پسر، اولاد ديگرى به او اعطاء نکرده بود. از قضاى روزگار، اين پسر بسيار نااهل و بى‌عار از آب درآمده بود و کارهاى زشت و ناپسند مى‌کرد و با اشخاص ناباب معاشر بود و هر چه پدر او به او نصيحت مى‌کرد و به راه راست دلالتش مى‌نمود، ثمرى نداشت و به خرجش نمى‌رفت. مرد بازرگان، هميشه به دوستان و رفقاى خود مى‌گفت: مى‌ترسم اين پسر پس از مرگ من به بدبختى و نکبت مبتلا شود.
روزى صد هزار اشرفى طلا، لاى سقف اطاق، درست جائى‌که چنگک سقف آنجا قرار داشت، پنهان کرد، شبى از شب‌ها، پسر را روبه‌روى خود نشاند و پس از نصايح فراوان گفت: فرزندم اگر روزى روزگارى به فقر و تنگدستى گرفتار شدى و خواستى خودکشى کنى يک طناب بردار و يک سر آن را به اين چنگک سقف ببند و سر ديگر آن را به گردنت محکم کن و يک چهارپايه هم زير پايت بگذار و دست آخر آن را به گردنت محکم کن و دست آخر با نوک پا، چهارپايه را پرت مى‌کني، به اين ترتيب به راحتى جان خواهى داد و آسوده مى‌شوي؛ چون اين مردن بهترين مردن‌ها است.
پسر که به سخنان پدر گوش مى‌داد قاه ‌قاه خنده سر داد و با خود گفت: حتماً پدر من ديوانه شده؛ زيرا هيچ آدم عاقلى خودکشى نمى‌کند.
سال‌ها از اين قضيه گذشت. مرد بازرگان از دنيا رفت و پسر نااهل، وارث ثروت فراوان پدر گرديد و بناى ولخرجى را گذاشت. هنوز دو سال نگذشته بود که کفگير به ته ديگ خورد و هر چه پول در بساط داشت تمام شد.
بعد از آن به فروختن اثاثيه منزل دست زد. يک روز فرش‌ها را فروخت و روز ديگر رختخواب‌هاى زيادى را به سمسارى داد و مبل و پرده‌ها را به کهنه‌فروش فروخت.
يک مرتبه، متوجه شد که از اسباب خانه، هم ديگر چيزى باقى نماند است. آن وقت به ياد کنيزها و غلام سياه‌ها افتاد و آنها را هم فروخت و خودش ماند و مادرش و يک دست رختخواب و چند عدد ديگ و باديه‌مسي.
يک روز رقفاى سورچران او به او گفتند. ما فردا مى‌خواهيم در فلان باغ جمع بشويم مشروط بر اينکه راه انداختن سورسات به عهدهٔ تو باشد. پسر مثل هميشه قبول کرد، ولى وقتى به خانه آمد، ديد آه در بساط ندارد پيش مادرش رفت و بنا کرد گريه کردن و گفت: مادرجان، من فردا چيزى ندارم که براى رفقا خرج کنم و پيش دوستانم سرشکسته و خجالت‌زده خواهم شد.
از آن جائى‌که مادر بيچاره نمى‌توانست ناراحتى يگانه فرزندش را ببيند، مقدارى اثاثيهٔ زنانه که در صندوق داشت، گرو گذاشت و خرج ميهمانى فرداى پسر خود را راه انداخت.
صبح که شد، پسر خوشحال و خندان غذائى که مادر او فراهم کرده بود برداشت و مقدارى هم پول در جيب گذاشت و به طرف باغ راه افتاد. در وسط راه خسته شد. سفره‌بندى خوراکى‌ها را زمين گذاشت و خودش زير سايه درختى نشست تا قدرى خستگر در کند و دوباره به راه بيفتد که ناگاه سگ قوى‌هيگلى به بوى غذا جلو آمد و خواست سر خود را ميان سفره‌بندى کند و از آن غذاها بخورد، که پسر متوجه شد و همينکه از جا برخاست، سگ خواست فرار کند که حلقه سفره به گردنش افتاد و بناى دويدن را گذاشت. پسر بازرگان که چنين ديد سر در عقب سگ گذاشت، ولى هر چه دويد نتوانست به آن حيوان که از ترس جانش به سرعت مى‌دويد برسد، ناچار با حالى نزار و چشمى گريان به باغ رفت و جريان غذا و سگ را براى آنها تعريف کرد.
رفيقان ظاهرى و کاسه‌ليس، بنا کردند به خنديدن و آن بيچاره را مسخره کردن و هر کدام آنها متلکى مى‌گفند و نيش‌زبانى به او مى‌زدند. هر طور بود ناهار حاضرى فراهم شد و شکم‌هاى خود را سير کردند، ولى حتى يک لقمه هم به جوان بدبخت که تمام هستى خود را خرج آن دغل‌دوستان کرده بود ندادند. جوان بدبخت از اين عمل آنها بيشتر ناراحت شد و دلش خيلى به درد آمد و اشکش جارى شد. وقتى رفقايش رفتند، در کنجى نشست و مثل زنِ بجه‌مرده، با صداى بلند گريه کرد تا قدرى دلش سبک شد. پس با خود گفت: خداوندا من تمام هستى خودم را با اين دوستان نااهل خرج کردم و به خورد اينها دادم. امروز که مى‌بينند ديگر چيزى در بساط ندارم. اينگونه با من رفتار مى‌کنند. ديگر اين زندگي، به چه درد من مى‌خورد. افسوس يک وقت چشمانم باز شد که فايده‌اى ندارد. يک مرتبه با ياد نصيحت پدر خود افتاد که به او گفته بود که هر وقت خواستى خودت را بکشي. طناب را به چنگک آن اتاق ببند و خودت را بکش. البته پدر من صلاح مرا اين‌طور تشخيص داده است، من که تا امروز به نصيحت‌هاى بى‌غرضانه پدرم گوش ندادم، اما در اين دم آخر به اين نصيحت او گوش مى‌کنم.
شب که شد به خانه برگشت به آن اتاقى که پدرش نشان داده بود رفت و ريسمانى فراهم کرد و به چنگک بست و يکسر ديگر آن را به دور گردنش پيچيد و روى چهارپايه رفت و با پاى خود چهارپايه را انداخت. سنگينى بدنش فشار آورد و چنگک از جا کنده شد و يک تکه بزرگ گل و گچ هم از پشت سر آن بر زمين ريخت. ناگهان سيل اشرفى طلا از سقف سرازير و ميان اتاق پخش شد. پسر بازرگان که مرگ را در يک قدمى خود مى‌ديد با مشاهده ريزش سکه‌هاى طلا از سقف اتاق چشمانش گرد شد و يک مرتبه به ياد دستورى که پدرش داده بود افتاد و دانست که تا چه اندازه به فکر او بوده و او را واقعاً دوست داشته است که اين گنج را در اين مکان براى روز مباداى او پنهان کرده است.
فوراً صد عدد از اشرفى‌ها را برداشت و به سراغ مادر خود رفت و گفت مادرجان اين پول را بگير و برو شام شبى فراهم کن که خداوند، کار ما را درست کرد و از بدبختى نجات يافتيم.
روز ديگر پسر بازرگان ابتدا فرستاد کنيزها و غلام‌ها را که فروخته بود، پس گرفت و مبلغى هم علاوه بر بهاء آنها به خريدار داد تا راضى شود. سپس به بازار رفت و اثاثيه و لوازم خانه خريد آنگاه به حجرهٔ پدرى رفت و به تجارت مشغول شد.
رفقاى ريائى که از دور و بر او پراکنده شده بودند، چون باز بوى کباب به مشام آنها رسيد، يکى يکى از دور مراقب دادوستد پسر بازرگان شدند.
روزى يکى از آنها از جلوى حجره جوان مى‌گذشت که پسر بازرگان او را به اسم صدا زد و گفت: رفيق چرا از من دورى مى‌کنى و احوال مرا نمى‌پرسي؟ مگر من همان رفيق قديمى و دوست چندين ساله شما نيستم. آن دوست بعد از آنکه وضع دادوستد جوان را ديد، فهميد که باز کار و بارش رونق گرفته و مى‌شود از او استفاده کرد. به ديگران خبر داد و سر و کله يکى يکى آنها پيدا شد. باز بساط سور و سرور فراهم گرديد و جوان بازرگان مخصوصاً سر کيسه را شل کرد و بى‌حساب براى آنها به ولخرجى دست زد.
يک روز جمعه قرار گذاشتند، در همان باغ خارج شهر جمع شوند و ناهار هم به عهده جوان بازرگان باشد.
اين مرتبه جوان بازرگان صبر کرد تا ظهر شد آن وقت بدون اينکه چيزى تهيه کند، دست خالى به طرف باغ روانه شد. رفقا که او را دست خالى ديدند علت را پرسيدند. جوان گفت: امروز وقتى مشغول کوبيدن گوشت بوديم موشى از سوراخ بيرون آمد و گوشتکوب را به دندان گرفت و به سوراخ برد، دوباره برگشت و هر چه آماده کرده بوديم برداشت و رفت. به همين جهت من نتوانستم چيزى براى شما بياورم.
يکى از رفقا گفت: اين رفيق ما راست مى‌گويد. يک روز هم در منزل ما چنين اتفاقى افتاد. اينکه چيزى نيست روزى ما مشغول کوبيدن گوشت در هاون سنگى بوديم که موش آمد و هاون را با تمام گوشت‌هاى درون آن به دندان گرفت و به سوراخ برد.
خلاصه هر يک از دوستان براى اينکه سخنان جوان بازرگان را تصديق کرده باشند، مثالى از موش‌هاى گستاخ که ديگ و هاون را به سوراخ کشيده بودند، نقل کردند.
بازرگان جوان وقتى حرف‌هاى آنها تمام شد، قاه قاه بناى خنديدن را گذاشت و گفت: خوب دوستان عزير، پس چرا آن روزى که من دستم از مال دنيا تهى بود. وقتى به شما گفتم سگى آمد و تمام خوراکى‌ها را برداشت و برد باور نکرديد ولى امروز که مى‌بينيد دوباره صاحب پول و مال شده‌ام تملّق مى‌گوئيد و هر کدام براى اينکه دروغ مرا تکذيب نکرده باشيد. مثلى مى‌آوريد. نه دوستان ظاهرى و رفيقان ريائي، من از همه شماها متنفرم و ديگر با شما کارى ندارم و اين حرف‌هائى هم که زدم براى امتحان شما بود. من ديگر آن آدم احمق و ولخرج اولى نيستم و هيچ‌وقت فريب شما مردمان کاسه‌ليس و سورچران را نخواهم خورد و از اين ساعت از شما جدا مى‌شوم و بعد از اين هم مايل نيستم روزى شما را ببينم، خداحافظ.
جوان برخاست و به سرعت از باغ بيرون آمد، در حالى‌که آن عده همگى بهت و حيرت فرو رفته بودند و نمى‌دانستند چه‌طور شده که آن جوان ولخرج و احمق يک دفعه عاقل و فهميده شده است.
رفته رفته کار جوان بازرگان بر اثر پشتکار و فعاليت بالا گرفت؛ تا جائى‌که ملک‌التّجار شهر اصفهان شد و تا آخر عمر به خوشى و سعادت زندگى کرد.
ـ پسر بازرگان
ـ افسانه‌هائى از روستائيان ايران ص ۹۱
ـ گردآورنده: مرسده زير نظر نويسندگان انتشارات پديده
ـ انتشارات پديده چاپ اول ۱۳۴۷
(به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران، جلد دوم، على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، انتشارات کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸)


همچنین مشاهده کنید