به صبر یافت نهال امید نشو و نمائی |
|
فتاد پادشهی عاقبت به فکر گدائی |
گدا به خسروی افتاد کز حمایت طالع |
|
فکند ظل همایون برو بزرگ همائی |
سری که بود ز پستی گران رسید به گردون |
|
چو ماه شد علم از عون آفتاب لوائی |
به گل فرو شده خاشاک بحر غم بسر آمد |
|
ز نیم جنبش دریای لطف لجه سخائی |
برنگ نخل خزان دیده بودم از غم دوران |
|
سهیل وار ز دورم نواخت لعل بهائی |
اگر چه بخت به دامن کشید پای مرادم |
|
رساند دست امیدم ولی به ذیل عطائی |
به تن رجوع کن ای جان نیمرفته که دل را |
|
خراب یافت مسیحا دمی و کرد دوائی |
به گو شمال زمانم اگر رسید چه قانون |
|
کشید ناله بافغان فغان رسید به جائی |
جه جا حریم در پادشاهزادهی اعظم |
|
که دو راست به دوران او عظیم جلائی |
نهال نورس بستان احمدی که به گردش |
|
هنوز جز دم روحالقدس نگشته هوائی |
خلاصه نسب پاک حیدری که شنیده |
|
نسب ز عمر ابد نسبتش نوید بقائی |
سمی حیدر صفدر که صفدران جهان را |
|
نیامداست چه او در نظر صفوف گشائی |
ولی عهد ابد انتساب خسرو دوران |
|
که بسته است به عهدش زمانه عهد وفائی |
چراغ دوده فروز خدایگان سلاطین |
|
که رنگ شب ببرد گر دهد به ماه ضیائی |
دمادم است که تدبیر شه رساند جهان را |
|
برای تربیت او به تازه برگ و نوائی |
سیاهی که به زنجیر عدل بسته بر آتش |
|
ز شوق او شده دیوانه خوی سلسله خائی |
فلک که دارد از انجم هزار دیده روشن |
|
ز راه اوست به دامان دیده کحل ربائی |
سپهر تیز روش در رکاب غاشیه داری |
|
هلال پشت خمش بر جناب ناصیه سائی |
به وضع شخص جلالش فلک حقیر لباسی |
|
بقدر قد بلندش ملک قصیر قیائی |
به جنب مشعل درگاه عالیش مه گردون |
|
همان مه است ولی ماه مشتبه به شهابی |
شب از جلای وطن دم زند چو نعل سمندش |
|
زند به آینهی مه صلای کسب جلائی |
حسام او که به سر نیز وا نمیشود از سر |
|
بلاست بر سر اعدای دین و طرفه بلائی |
شه جهان به جهانگیریش کند چه اشارت |
|
شود ز جانب او هر اشاره قلعه گشائی |
فلک به رقص درآید ز خرمی چو برآید |
|
ز کوی خسرویش در بسیط خاک صدائی |
زهی رسانده منادی رسان خوان عطایت |
|
ز نشه کرم حیدری به خلق صلائی |
به ناز مینگرد حرص درد و کون که دارد |
|
به مرغزار سخا بیتو آهوانه چرائی |
ز ریزش مطر لطف بیدریغ تو رسته |
|
ز مزرع دل مردم قریب مهر گیائی |
توئی که از پی گنجایش جلال تو باید |
|
ازین وسیعتر اندر قیاس ارض و سمائی |
فلک ز بهر صعود تو با رفیع مقامی |
|
جهان برای نزول تو با وسیع فضائی |
بنا نهنده این نه بنا مگر نهد از نو |
|
به قدر رتبه و شان تو در زمانه بنائی |
ز بار حلم تو کز عرش اعظمست گرانتر |
|
بهم رسانده سپهر بلند قد دوتائی |
کند چو از جرس محمل جلال تو دعوی |
|
نهم سپهر چه باشد ورای هرزه درائی |
اجل به تیغ و سنان تو کار خویش گذارد |
|
نهی به تمشیت کاردین چو رو به عزائی |
عجب که کلک هوس در قلمرو تو برآید |
|
صبی غیر مکلف به قصد خط خطائی |
به چرخ داده قضا مهر داری تو همانا |
|
کز آفتاب به گردن فکنده مهر طلائی |
مصلیایست به عهدت فلک که بهر مصلی |
|
بدوش میکشد از کهکشان همیشه ردائی |
برای خصم تو گردیده در بلندی و پستی |
|
سپهر تفرقه بازی زمانه حادثه زائی |
آیا گل چمن حیدری که در چمن تو |
|
سخن رسانده به معجز کمینه نغمه سرائی |
دمی که در طلب نظم بنده حکم معلی |
|
به من رساند در ابلاغ اهتمام نمائی |
هزار سجدهی بیاختیار کردم و گشتم |
|
مدد ز ناطقه جوئی زبان به مدح گشائی |
دو چیز باعث تاخیر شد که هریک از آنها |
|
چو درد بنده نبودش به هیچ چیز دوائی |
یکی تهیه ترتیب رطب و یا بس دیوان |
|
که فکر میطلبد آن مهم فکر رسائی |
یکی دگر عدم کاتبان که آن چه ز نظمم |
|
تمام بود و نبودش ز خط لباس صفائی |
پس از تجسس کامل که یک دو کاتب کاهل |
|
به ناز و عشوه نمودند و دلبرانه لقائی |
بهر طریق که بود آن چه گشته بود مرتب |
|
رجوع گشت به ایشان به میزبانه ادائی |
بر آستان که مهم دو روزه را به دو هفته |
|
تعهدی که نمودند هم نکرد بقائی |
که پای خامه ایشان نداشت چون قدم من |
|
تحرکی که تواند رسید زود به جائی |
غرض که مختصری شد نوشته تا رسد اکنون |
|
ز پرتو نظر تربیت به قدر و بهائی |
تتمه سخنان نیز بعد ازین متعاقب |
|
به عرض میرسد البته بیقضا و بلائی |
نکوترین صور سود این که خود برساند |
|
سخن به سمع همایون مدیح پیشه گدائی |
فغان که پای رسیدن به آن جناب ندارد |
|
ز دست رفته ضعیفی به گل فرو شده پائی |
دو پا اگرچه به یک موزه کرده شخص توجه |
|
کجا رود چه کندره سیر بپای عصائی |
فلک حشم ملکا محتشم گدای در تو |
|
ز همت است گدائی به التفات سزائی |
تهی ست ارچه کفش لیک از کمال تو کل |
|
به دستیاری همت ز دست کوس غنائی |
ولیک میکند از شاه و شاهزادهی عالم |
|
گدائی نظر فیض بخش قدر فزائی |
که تا زبان بودش بعد ازین به شغل ثنایت |
|
بود گدای غنی طبع پادشاه ستائی |
همیشه تا به ملوک اعتکاف پیشه گدایان |
|
به روز معرکه بخشند جوشنی به دعائی |
پناه جان تو باد آن دعا که تا به قیامت |
|
از آن گذر نتواند نمود تیر قضائی |
|