شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاست


دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاست    از خانه برون آمد و بازار بیاراست
در وهم نگنجد که چه دلبند و چه شیرین    در وصف نیاید که چه مطبوع و چه زیباست
صبر و دل و دین می‌رود و طاقت و آرام    از زخم پدیدست که بازوش تواناست
از بهر خدا روی مپوش از زن و از مرد    تا صنع خدا می‌نگرند از چپ و از راست
چشمی که تو را بیند و در قدرت بی چون    مدهوش نماند نتوان گفت که بیناست
دنیا به چه کار آید و فردوس چه باشد    از بارخدا به ز تو حاجت نتوان خواست
فریاد من از دست غمت عیب نباشد    کاین درد نپندارم از آن من تنهاست
با جور و جفای تو نسازیم چه سازیم    چون زهره و یارا نبود چاره مداراست
از روی شما صبر نه صبرست که زهرست    وز دست شما زهر نه زهرست که حلواست
آن کام و دهان و لب و دندان که تو داری    عیشست ولی تا ز برای که مهیاست
گر خون من و جمله عالم تو بریزی    اقرار بیاریم که جرم از طرف ماست
تسلیم تو سعدی نتواند که نباشد    گر سر بنهد ور ننهد دست تو بالاست


همچنین مشاهده کنید