شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

شاه طهماسب


بود و نبود يک روزگارى بود. يک احمد بيکارى بود به نون خوردن تيار (آماده، مهيا.) بود، به‌کار کردن بيمار بود. يک شاه عباسى بود رعيت‌پرور يک پسر داشت اسمش شاه طهماسب(۱). اين شاه طهماسب يک روز در اطاق خودش در قصر نشسته بود. توى آينه نگاه مى‌کرد. چشمش به تاج مکلل و قباى فاخر و صورت شاداب و جوان خودش افتاد. با خودش گفت: 'آيا از من بالاتر و خوشبخت‌تر در دنيا کسى هست؟' ظهر تابستان بود و هوا گرم. گرما بر او غلبه کرده بود قطره‌هاى عرق از سر و گردنش مثل مرواريد پائين مى‌ريخت. آمد پيش مادرش و گفت: 'ننه جان لُنگ و قديفهٔ مرا بده مى‌خواهم بروم توى آب غوطه بخورم.'
(۱). بى‌شک مقصود شاه طهماسب اول فرزند شاه اسماعيل صفوى است که از ۹۳۰ تا ۹۸۴ هجرى سلطنت کرده است و اينکه عوام در اين افسانه‌ها او را فرزند شاه عباس بزرگ دانسته‌اند مسلماً اشتباه است.
مادرش گفت: 'ننه جان حالا سر ظهره مى‌خواهيم ناهار بخوريم.'
شاه طهماسب گفت: 'تا شما سفره را بچينيد من از آب درآمده‌ام.'
مادرش، لنگ و قديفه را آورد به او داد. شاه طهماسب لنگ را به کمر بست و قديفه را کنار استخر گذاشت و پريد توى آب. وقتى سر از زير آب بيرون کرد ديد يک مرغ خوش‌ خط و خالى لب استخر نشسته است. با خودش گفت: 'به‌به، چه مرغ قشنگي! خوب است از استخر بيرون بيايم و او را بگيرم.'
بعد فکر کرد که اگر از آب بيرون بيايد و به‌طرف مرغ برود مرغ فرار خواهد کرد و اگر هم کسى را صدا بزند، باز مرغ از بانگ او خواهد ترسيد و خواهد گريخت. ماند فکرى که چه کند؟ با خودش گفت: 'خوب است از همين‌جا زيرآبى بزنم بروم لب استخر جائى‌که مرغ نشسته است سر از آب دربياورم و يکهو پاى مرغ را بگيرم.'
با همين فکر سرش را زير آب کرد و خودش را رساند آن طرف استخر و درست جلو پاى مرغ سر از آب بيرون آورد اما همين‌که دست انداخت و پاى مرغ را گرفت مرغ ترسيد و خود را از زمين کند و به‌سوى آسمان به پرواز درآمد. شاه طهماسب خواست دست خود را از پاى مرغ رها کند. اما حيفش آمد دل از اين مرغ خوش خط و رنگ بکند. گفت هرطور هست بايد او را نگاه دارم. محکم پاى مرغ را چسبيد و سنگينى بدنش را به زمين انداخت و پاهاى خود را به شاخ و برگ درختان پيچيد. اما چه فايده، مرغ با زور و قوت عجيبى که داشت او را از زمين کند و با خود به آسمان برد. چند ذرع که بالا رفتند، شاه طهماسب با خودش گفت: 'اى داد و بيداد اين چه کارى بود کردم؟' چند ذرع ديگر که بالا رفتند لنگ از کمرش باز شد و افتاد پائين. شاه طهماسب ماند لخت و عريان در هوا دلنگان (دلنگان يا دلنگون = آويزان) با خودش گفت: 'اى خدا، همه توئى و جز تو همه چيز هيچ است. تا يک ساعت پيش من در اوج قدرت در قصر خودم نشسته بودم و حالا ببين به چه حال و روزگارى افتاده‌ام؟ دل را به کرم تو مى‌بندم تو خودت هر چه مى‌خواهى بکن.'
پس از اين فکر توکلت على‌اللهى گفت و چشم‌هاى خود را بست که سرگيجه نگيرد.
مرغ او را هى بالا برد و بالا برد. يک وقت شاه طهماسب چشم‌هايش را باز کرد ديد دنيا به‌قدر يک نعلبکى به چشم مى‌آيد از ترس دوباره چشم‌هايش را بست. مرغ تا شب همچنان بال زد و اوج گرفت، شب را هم تا صبح پرواز کرد. شاه طهماسب هى چشم‌هايش را باز مى‌کرد و هى مى‌بست. هر دم وحشتش بيشتر مى‌شد. همين‌طور که دو دست خود را در تاريکى محکم به پاهاى مرغ گرفته بود و در هوا معلق مى‌رفت چند بار خدا را ياد کرد و گفت: 'خدايا، اين مرغ مرا به کجا مى‌برد؟ تو خودت به همه چيز عالم هستى مرا يارى کن!'
کم‌کم شب به آخر رسيد و سپيدهٔ صبح دميد. شاه طهماسب چشم‌هايش را باز کرد و ديد مرغ دارد به‌طرف زمين فرود مى‌آيد، به پائين نظر انداخت ديد زمين به ‌قدر يک 'مجمعه (سينى بزرگ مسين و گرد)' شده است. سر بالا کرد و به مرغ گفت: 'اى مرغ، به همان خدائى که تو را پرنده خلق کرده و مرا آدميزاد، قسم مى‌دهم بگو ببينم مرا به کجا مى‌بري؟ دست‌هايم خسته شده و به کلى از کار افتاده است نزديک است به زمين بيفتم و متلاشى شوم، به من رحم کن و مرا بر زمين بگذار يا لااقل بگو که مرا به کجا مى‌برى و چه سرنوشتى در انتظار من است؟'
مرغ هيچ پاسخ نداد. وحشت شاه طهماسب فزونى گرفت. طولى نکشيد که آفتاب از افق نمودار شد، شاه طهماسب زير پايش را نگاه کرد. ديد چند صد ذرع بيشتر با زين فاصله ندارد. مرغ همچنان منقار بسته و ساکت بدون آنکه اعتنائى به ناله و فرياد شاه طهماسب بکند پائين مى‌آمد. آمد و آمد به ده ذرعى زمين رسيد. شاه طهماسب ديد زير پايش همه جنگل است آن هم چه جنگل انبوهي. با خود گفت: 'بهتر است خودم را از همين‌جا توى جنگل پرت کنم و از دست اين مرغ لعنتى خلاص شوم. دست‌هايم به کلى خسته شده و ديگر قدرت ندارم خودم را نگاه دارم. حالا يک دم است که سقوط کنم. گيرم که خودم را پائين نيندازم و باز هم صبر کنم از کجا معلوم که مرغ دوباره به آسمان صعود نکند؟' اين را گفت و دل به عنايت خدا بست و دست خود را از پاى مرغ رها کرد 'لوچ و عريون (لخت و عريان)' افتاد توى جنگل. اول دستى به سر و بر خود کشيد ببيند کجايش عيب کرده است. خوب که نگاه کرد ديد بحمدلله چهار ستون بدنش سالم است. سر به آسمان برد و گفت 'خدايا خداوندا هزار بار شکرت را مى‌گويم که سالم به زمين رسيدم، اما بگو ببينم که من چه خطا و غلطى کردم که اين‌طور گرفتار غضب تو شدم. کاش هرگز به دلم خطور نمى‌کرد که پاى اين مرغ خوش‌رنگ و ظاهرفريب را بگيرم. بارالها اگر من مقصرم تو درياى رحمتى جرم مرا ببخش و نصفش به حسن و نصفش به حسين'
همين‌طور مدتى با دل شکسته با خداى خودش راز و نياز کرد و اشک ريخت. کم‌کم خسته شد و خوابش برد. نزديک ظهر سر از خواب برداشت ديد سخت گرسنه است. قدرى از ميوه‌هاى درختان جنگلى جمع کرد و خورد و سير شد. بعد براى اينکه خودش را از شر جانوران جنگلى حفظ کند از سنگ و چوب 'خنه‌چه‌اى (خانه‌چه‌اي، خانهٔ کوچکي)' براى خودش درست کرد و رفت توى آن خوابيد.
جانوران که بوى آدميزاد شنيده بودند يکى يکى آمدند و تا صبح دور 'خانه‌چه' گشتند ولى به قدرت خدا نتوانستند به شاه طهماسب آسيبى برسانند. شاه طهماسب با خودش گفت: 'خداسازى شد که عقلم رسيد براى خودم خانه ساختم وگرنه جانوران مرا پاره‌پاره کرده بودند.' صبح حيوانات مأيوس شده به جنگل برگشتند. شاه طهماسب هم آمد بيرون رفت روى درخت‌ها براى خودش قدرى قوت و غذا تهيه کرد و نزديک غروب باز رفت توى همان 'خانه‌چه' .
تا چهل روز کارش همين بود. روزها در جنگل ميوه و خوراکى براى خودش جمع مى‌کرد و شب‌ها از ترس حيوانات وحشى و درنده در 'خانه‌چه' مخفى مى‌شد. روز چهلم رو به آسمان کرد و گفت: 'خدايا خداوندا من تا کى بايد اينجا سفيل و سرگردان بمانم؟ اينجا کجاست و من چرا در اين جنگل زندانى شده‌ام؟ خودت مرا نجات بده.' بعد با خودش گفت: 'خوب است خش خشک (آرام آرام، يواش يواش، سلانه سلانه) از اين جنگل بيرون بروم نصيب و قسمت من هر چه باشد همان خواهد شد. على‌الله مى‌روم دنبال بختم اگر به‌جائى رسيدم که چه بهتر و اگر هم نرسيدم حال و روز من از اين بدتر که نخواهد شد.' توکلت على‌اللهى گفت و با موى ژوليده و پاى برهنه از يک کوره راهى که در کنار جنگل بود پيش رفت.
تمام روز در زير آفتاب سوزان در حرکت بود. نزديک غروب آفتاب ديد از طرف قبله يک سياهى دارد نزديک مى‌شود. قدرى جلوتر رفت ديد يک درويش است. درويش يک دست لباس ابريشمى به تن داشت و کشکول و تبرزينى هم به‌ دست گرفته بود و 'ياهو يا من هو' گويان پيش مى‌آمد. همين‌که چشمش به شاه طهماسب افتاد و شکل و هيئت او را ديد خيال کرد حيوانى است که از جنگل گريخته است. تبرزين خود را بالا برد که به فرق شاه طهماسب بکوبد. شاه طهماسب هى به درويش زد و گفت: 'آهاى گل مولا، دست نگهدار! چه مى‌کني، مگر آدميزاد نديده‌اي؟' درويش خودش را عقب کشيد و گفت: 'خوب شد صدايت درآمد و فهميدم که تو آدميزادى والا با اين تبرزين به دو نيمه‌ات مى‌کردم!'
شاه طهماسب گفت: 'بلي، من آدميزادم. چهل روز است که از وطنم آواره شده و در اين جنگل افتاده‌ام، سرگشته و حيران مانده بودم، امروز طاقتم طاق شد، دل به دريا زدم، از جنگل بيرون گريختم و به اين کوره راه آمدم تا مگر راه به‌جائى ببرم و حالا با تو مصادف شدم.'
پس از بيان اين مطلب شاه طهماسب سرگذشت خود را به تفصيل از اول تا آخر براى درويش تعريف کرد. اما به او نگفت که شاه است براى اينکه خجالت مى‌کشيد بعد چون خيلى گرسنه بود از درويش درخواست کرد که لقمهٔ نانى به او بدهد.
درويش گفت: 'من در توبرهٔ خود نان ندارم، اما در اين نزديکى شهرى هست که اگر به آنجا بروى مى‌توانى درويشى کنى و نان بخوري.'


همچنین مشاهده کنید