پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

پادشاهی کیخسرو شصت سال بود (۴)


نبودی بهر پادشاهی روا    نشستن مگر بر در پادشا
ازان نامور خسرو سرکشان    چنین بود در پادشاهی نشان
همی بود بر پیل در پهن دشت    بدان تا سپه پیش او برگذشت
نخستین فریبرز بد پیش رو    که بگذشت پیش جهاندار نو
ابا گرز و با تاج و زرینه کفش    پس پشت خورشید پیکر درفش
یکی باره‌ای برنشسته سمند    بفتراک بر حلقه کرده کمند
همی رفت با باد و با برز و فر    سپاهش همه غرقه در سیم و زر
برو آفرین کرد شاه جهان    که بیشی ترا باد و فر مهان
بهر کار بخت تو پیروز باد    بباز آمدن باد پیروز و شاد
پس شاه گودرز کشواد بود    که با جوشن و گرز پولاد بود
درفش از پس پشت او شیر بود    که جنگش بگرز و بشمشیر بود
بچپ بر همی رفت رهام نیو    سوی راستش چون سرافراز گیو
پس پشت شیدوش یل با درفش    زمین گشته از شیر پیکر بنفش
هزار از پس پشت آن سرفراز    عناندار با نیزه‌های دراز
یکی گرگ پیکر درفشی سیاه    پس پشت گیو اندرون با سپاه
درفش جهانجوی رهام ببر    که بفراخته بود سر تا بابر
پس بیژن اندر درفشی دگر    پرستارفش بر سرش تاج زر
نبیره پسر داشت هفتاد و هشت    از ایشان نبد جای بر پهن دشت
پس هر یک اندر دگرگون درفش    جهان گشته بد سرخ و زرد و بنفش
تو گفتی که گیتی همه زیر اوست    سر سروران زیر شمشیر اوست
چو آمد بنزدیکی تخت شاه    بسی آفرین خواند بر تاج و گاه
بگودرز و بر شاه کرد آفرین    چه بر گیو و بر لشکرش همچنین
پس پشت گودرز گستهم بود    که فرزند بیدار گژدهم بود
یکی نیزه بودی به چنگش بجنگ    کمان یار او بود و تیر خدنگ
ز بازوش پیکان بزندان بدی    همی در دل سنگ و سندان بدی
ابا لشکری گشن و آراسته    پر از گرز و شمشیر و پر خواسته
یکی ماه‌پیکر درفش از برش    بابر اندر آورده تابان سرش
همی خواند بر شهریار آفرین    ازو شاد شد شاه ایران‌زمین
پس گستهم اشکش تیزگوش    که با زور و دل بود و با مغز و هوش
یکی گرزدار از نژاد همای    براهی که جستیش بودی بپای
سپاهش ز گردان کوچ و بلوچ    سگالیده جنگ و برآورده خوچ
کسی در جهان پشت ایشان ندید    برهنه یک انگشت ایشان ندید
درفشی برآورده پیکر پلنگ    همی از درفشش ببارید جنگ
بسی آفرین کرد بر شهریار    بدان شادمان گردش روزگار
نگه کرد کیخسرو از پشت پیل    بدید آن سپه را زده بر دو میل
پسند آمدش سخت و کرد آفرین    بدان بخت بیدار و فرخ‌نگین
ازان پس درآمد سپاهی گران    همه نامداران جوشن‌وران
سپاهی کز ایشان جهاندار شاه    همی بود شادان دل و نیک‌خواه
گزیده پس اندرش فرهاد بود    کزو لشکر خسرو آباد بود
سپه را بکردار پروردگار    بهر جای بودی به هر کار یار
یکی پیکرآهو درفش از برش    بدان سایه‌ی آهو اندر سرش
سپاهش همه تیغ هندی بدست    زره سغدی زین ترکی نشست
چو دید آن نشست و سر گاه نو    بسی آفرین خواند بر شاه نو
گرازه سر تخمه‌ی گیوگان    همی رفت پرخاشجوی و ژگان
درفشی پس پشت پیکر گراز    سپاهی کمندافگن و رزمساز
سواران جنگی و مردان دشت    بسی آفرین کرد و اندر گذشت
ازان شادمان شد که بودش پسند    بزین اندرون حلقه‌های کمند
دمان از پسش زنگه‌ی شاوران    بشد با دلیران و کنداوران
درفشی پس پشت پیکرهمای    سپاهی چو کوه رونده ز جای
هرانکس که از شهر بغداد بود    که با نیزه و تیغ و پولاد بود
همه برگذشتند زیر همای    سپهبد همی داشت بر پیل جای
بسی زنگه بر شاه کرد آفرین    بران برز و بالا و تیغ و نگین
ز پشت سپهبد فرامرز بود    که با فر و با گرز و باارز بود
ابا کوس و پیل و سپاهی گران    همه رزم جویان و کنداوران
ز کشمیر وز کابل و نیمروز    همه سرفرازان گیتی‌فروز
درفشی کجا چون دلاور پدر    که کس را ز رستم نبودی گذر
سرش هفت همچون سر اژدها    تو گفتی ز بند آمدستی رها
بیامد بسان درختی ببار    یکی آفرین خواند بر شهریار
دل شاه گشت از فرامرز شاد    همی کرد با او بسی پند یاد
بدو گفت پرورده‌ی پیلتن    سرافراز باشد بهر انجمن
تو فرزند بیداردل رستمی    ز دستان سامی و از نیرمی
کنون سربسر هندوان مر تراست    ز قنوج تا سیستان مر تراست
گر ایدونک با تو نجویند جنگ    برایشان مکن کار تاریک و تنگ
بهر جایگه یار درویش باش    همه رادبا مردم خویش باش
ببین نیک تا دوستدار تو کیست    خردمند و انده‌گسار تو کیست
بخوبی بیارای و فردا مگوی    که کژی پشیمانی آرد بروی
ترا دادم این پادشاهی بدار    بهر جای خیره مکن کارزار
مشو در جوانی خریدار گنج    ببی رنج کس هیچ منمای رنج
مجو ایمنی در سرای فسوس    که گه سندروسست و گاه آبنوس
ز تو نام باید که ماند بلند    نگر دل نداری بگیتی نژند
مرا و ترا روز هم بگذرد    دمت چرخ گردان همی بشمرد
دلت شاد باید تن و جان درست    سه دیگر ببین تا چه بایدت جست
جهان‌آفرین از تو خشنود باد    دل بدسگالت پر از دود باد
چو بشنید پند جهاندار نو    پیاده شد از باره‌ی تیزرو
زمین را ببوسید و بردش نماز    بتابید سر سوی راه دراز
بسی آفرین خواند بر شاه نو    که هر دم فزون باش چون ماه نو
تهمتن دو فرسنگ با او برفت    همی مغزش از رفتن او بتفت
بیاموختش بزم و رزم و خرد    همی خواست کش روز رامش برد
پر از درد از آن جایگه بازگشت    بسوی سراپرده آمد ز دشت
سپهبد فرود آمد از پیل مست    یکی باره‌ی تیزتگ برنشست
گرازان بیامد به پرده‌سرای    سری پر ز باد و دلی پر ز رای
چو رستم بیامد بیاورد می    بجام بزرگ اندر افگند پی
همی گفت شادی ترا مایه بس    بفردا نگوید خردمند کس
کجا سلم و تور و فریدون کجاست    همه ناپدیدند با خاک راست
بپوییم و رنجیم و گنج آگنیم    بدل بر همی آرزو بشکنیم
سرانجام زو بهره خاکست و بس    رهایی نیابد ز او هیچ کس
شب تیره سازیم با جام می    چو روشن شود بشمرد روز پی
بگوییم تا برکشد نای طوس    تبیره برآرند با بوق و کوس
ببینیم تا دست گردان سپهر    بدین جنگ سوی که یازد بمهر
بکوشیم وز کوشش ما چه سود    کز آغاز بود آنچ بایست بود


همچنین مشاهده کنید