یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

خطاب به خواجه قوام‌الدین ابوالقاسم


تا سرا پرده زد به علیین    قدر صدر اجل قوام‌الدین
از پی آبروی راهش را    آب زد ز آبروی روح امین
وز پی قدر خویش صدرش را    بست روح‌القدس به عرش آذین
شد عراق از نگار خامه‌ی او    خوش لقا چون نگار خانه‌ی چین
در شکر خواب رفت فتنه ازو    از سر اندیب تا به قسطنطین
دولتش بر کسی که چشم افگند    نیز در ابرویش نبینی چین
تا بجنبید عدل او بگریخت    فتنه در خواب و ظلم در سجین
بر گرسنه چو زاغ شد در زخم    چون سر زخمه مخلب شاهین
بر برهنه چو سیر کرد از رحم    چون تن شیر پنجه شیر عرین
بر فلک نور پاش رویش بس    چون قمر را سیه کند تنین
در زمین کار ساز جودش بس    چون زحل در کف آورد شاهین
چون گل از نم همی بخندد ملک    تا گرفت از جمال او تزیین
تا نه بس روزگار چون خورشید    خاک زرین کند برای رزین
ای ز فر تو دین و ملک چنان    که جهان از ورود فروردین
حق گزیدت پی صلاح جهان    حق گزین کی بود چو خلق گزین
خاک پایت همی به دیده برند    همه دارندگان خلد برین
ای ز جاه جهان به بام جهان    مترقی به جذب حبل متین
ای مفرح جهان جسمی را    از تو روح رهی چراست حزین
چشم درد مرا مبند از عز    چشم بندی ز آفتاب مبین
دل گرم مرا بساز از لطف    گل شکر را به جای افسنتین
من نگویم که این بدست ولیک    من نیم در خور چنین تمکین
پیش چون من گرسنه کس ننهد    قرص خورشید و خوشه‌ی پروین
کردش اکرام خود خیل ولیک    نخورد جبرییل عجل سمین
تا تو ای خضر عصر در شهری    بنده را غول همرهست و قرین
گام دربان مارم از بر کوه    گاه مهمان مور زیر زمین
ای پی سهم خشت دارانت    خشت دارم چو مردگان بالین
ای زمین خوش مرا مکن ناخوش    که مکافات آن نباشد این
زین و مرکب ترا مرا بگذار    تا شوم زین پیادگی فرزین
شهپر جبرییل مرکب اوست    چکند جبرییل مرکب و زین
بر تن و جان من گماشت فلک    هر چه ابلیس را ینال و تکین
این یکی گویدم که برگو هان    و آن دگر گویدم که برجه هین
گر چه گنگی بیا و شعر بخوان    ور چه کوری درآ و صدر ببین
این بترساندم و آن الملک    و آن امیدم کند به این الدین
این براند به لفظ چون دشنه    و آن بخواند به ریش چون زوبین
من به زاری به هر گیا گویان    کای ز گرگان نبیره‌ی گرگین
مسکن خود گذاشتم به شما    می چه خواهید از من مسکین
من به چشم شما کسی شده‌ام    ورنه کس نیستم به چشم یقین
جز به کژ کژ همی فزون نشود    ماتین جز به چپ نشد عشرین
گاهم آن گوید ای کذا و کدا    گاهم این گوید ای چنین حنین
یک دم آن باد سبلتت بنشان    در وثاق آی با کیا بنشین
پیشم آرد دوات بن سوراخ    قلم سست و کاغذ پر زین
هان و هان در بروت من بندد    که شوم در عرق چو غرقه‌ی هین
زود کن یک دو کاغذم بنویس    شعر پیشین و شعر باز پسین
گر چه صد کار داشتم در مرو    لیک بهر تو رفتم از غزنین
چرب شیرینش اینکه بر خواند    به گناهی در آیت از «والتین»
زحمت ره چگونه خواهد بود    هر کجا رحمت قبول چنین
حق به دست من و من از جهال    در ملامت چو صاحب صفین
بحمدالله که نیستند این قوم    در حریم قوام حرمت بین
زان که ناید قوام باری هیچ    از کسان اجل قوام‌الدین
همه هم صورتند و هم سیرت    همه هم نسبتند و هم آیین
من ندانم کیم کزین درگاه    خلق در شادیند و من غمگین
من چه دانم کمال حضرت تو    خر چه داند جمال حورالعین
این چنین دولتی مرا جویان    من گریزان چو زوبع از یاسین
آری آری ز ضعف باشد اگر    گرد دوشیزه کم تند عنین
صورت ار با تو نیست جان با تست    عاشق و بنده و رهی و رهین
روح عیسی ترا چه جویی رنج    دم آدم ترا چه خواهی طین
در شاهان تراست آنچه بماند    صدفست آن بمان به راه نشین
مهر چون عجز شب پرک دیدست    گر درو ننگرد نگیرد کین
گر چه از خوی بنده گرم شوند    خواجگان عجول کبر آگین
همه صفرای خواجگان ببرد    ذوق این قطعه‌ی ترش شیرین
تا ز روز و شبست در عالم    مادت سال و ماه و مدت و حین
مادت و مدت بقای تو باد    رفته و مانده‌ی شهور و سنین
ای مقتدای اهل طریقت کلام تو    ای تو جهان صدق و جهانی غلام تو
تاثیر کرد صدق تو در سینه‌ها چنانک    شد بی‌نیاز مستمع از شرح نام تو
نام تو چون ورای زمانست و عقل و جان    کی مردم زمانه در آید به دام تو
چون نفس ما و نفس تو کشته‌ی حسام تست    برنده باد بر تو و ما بر ما حسام تو
ای باطن تو آینه‌ی ظاهرت شده    برداشته ز پیش تو لحم و عظام تو
عشقت چو جوهریست که بی تو ترا مقیم    با من نشانده دارد و تو در مقام تو
معذور دار ازینکه درین راه مر مرا    پروای تو نمانده ز شادی سلام تو
دانم ز روی عقل که تو صورتی نه‌ای    ور نه بدیده روفتمی گرد گام تو
لب محرم رکاب تو ماند که بوسه داد    زیرا نبود واقف وقت کلام تو
لیک آن زمان ز عشق تو بر نعل مرکبت    دل صدهزار بوسه همی زد به نام تو
ای عامه‌ی رسوم و همه شهر خاص تو    وی خاصه‌ی خدای و همه خلق عام تو
نفس الف شدی تو ز تجرید چون ز عشق    پیوسته گشت با الفت عین و لام تو
اکنون نشانش آنکه ز سینه به جای موی    جز حرف عاشقی ندماند مسام تو
وامیست دوست را ز ره عشق بر تو جان    لیکن مباد توخته صد سال وام تو
چندی تو بر دوام چه سازی مدام وام    از وام خود جدا شو آنک دوام تو
چون پست همتان دگر در طریق عشق    هرگز مباد گام تو مامور کام تو
ای تماشاگاه جانها صورت زیبای تو    وی کلاه فرق مردان پای تابه‌ی پای تو
چرخ گردان در طواف خانه‌ی تمکین تو    عقل پیر احسنت گوی حکمت برنای تو
چون خجل کردی دو عالم را پدید آمد ز رشگ    کحل ما زاغ‌البصر در دیده‌ی بینای تو
پاسبانان در و بام تواند اجرام چرخ    نایبان اندر زمین هستند شرع آرای تو
خلد را نور جمال از روی جان افروز تست    حور را عطر عذار از موی عنبرسای تو
کو یکی سلطان درین ایوان که او هم تخت تست    کو یکی رستم درین میدان که او همتای تو
کی فتند در خاک هنگام شفاعت گفت تو    ای ندیده بر زمین کس سایه‌ی بالای تو
در شب معراج همراهت نبودی جبرییل    گر براق او نبودی همت والای تو
تا برونت آورد یزدان از نگارستان غیب    هر دو عالم کرد در حین روی سوی رای تو
ای مبارز راکبی کز صخره تا زهره بجست    خنگ زیور مرکب خوش گام ره پیمای تو
عرش چون فردوس اعلا سایبان تخت تست    زان که بهر خود ندارد سایبان مولای تو
گشت سیراب از شراب علم تو خلق دو کون    چون نگه کردیم تا لب بود پر دریای تو
ای دریغا گر بدندی تا بدیدندی به چشم    هم خلیل و هم کلیم آن حسن روح افزای تو
آن یکی از دیده کردی خدمت نعلین تو    وان دگر از مژه رفتی بی تکلف جای تو
در بهشت از بهر خودبینی نباشد آینه    آینه‌ی سیمین‌بر آن آنجا بود سیمای تو
نیست امید سنایی در مقامات فزع    جز کف بخشنده و مهر جهان بخشای تو


همچنین مشاهده کنید