شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا
ملکمحمد (۲)
ملکمحمد مدتى صبر کرد تا قوچها پيدايشان شد. ملکمحمد به قول معروف از هول حليم توى ديگ افتاد. از ديدن قوچها آنقدر خوشحال شد که پشت قوچ سفيد سوار شد. قوچ سفيد پرتش کرد روى قوچ سياه و قوچ سياه او را انداخت به دنياى سياهي. ملکمحمد چشمهايش را مالاند و دور و برش را نگاه کرد. همه جا سياه سياه بود. يکى دو ساعت چشمهايش را بست تا خوب به تاريکى عادت کرد بعد پا شد و راه افتاد. رفت و رفت و آخر سر پاهايش آنقدر خسته شدند که ملکمحمد ديگر نمىتوانست يک قدم هم جلوتر برود. از اينرو زير درختى گرفت خوابيد. ناگهان به صداى جيغ و بيغ از خواب پريد و چشمش به اژدهاى گندهاى افتاد که از درخت بالا مىرفت تا بچههاى سيمرغ را توى لانهشان بخورد. بچههاى سيمرغ از ترس داد و فرياد راه انداخته بودند. ملکمحمد زود شمشيرش را کشيد و اژدها را دو شقه کرد. يک شقهاش را انداخت جلو بچهها و شقهٔ ديگرش را نگاه داشت براى سيمرغ و دوباره گرفت خوابيد. |
سيمرغ که به لانهاش برگشت چشمش به مردى افتاد که پاى درخت خوابيده بود. با خود گفت: آهان، خوب گيرش آوردم. هر سال مىآيد و بچههاى مرا مىخورد و در مىرود اما حالا ديگر نمىگذارم از دستم سالم در برود. سيمرغ به کوه قاف برگشت و يک تکه کوه درست و حسابى را برداشت و آورد تا بر سر ملکمحمد بزند. بچهها تا مادرشان را در آن حال ديدند فرياد زدند: دست نگاهدار مادر. اين مرد جان ما را نجات داده اگر او نبود اژدها ما را مىخورد. |
سيمرغ کوه را سر جايش برگرداند و برگشت بالش را پهن کرد روى ملکمحمد که سرما نخورد. ملکمحمد بيدار شد ديد لحاف بزرگى رويش انداخته شده، بلند شد نشست. سيمرغ گفت: 'جوان، تو خدمت بزرگى به من کردهاي. حالا چيزى از من بخواه تا به تو بدهم' . |
ملکمحمد گفت: 'مرا ببر به دنياى روشن' . |
سيمرغ گفت: 'چيز بسيار سختى از من خواستى اما قبول مىکنم. برو هفت شقه گوشت بخر و هفت مشک آب، برويم' . |
ملکمحمد رفت و گوشت و آب را حاضر کرد. |
سيمرغ گفت: 'حالا بنشين روى بالم، هر وقت بهت گفتم (گوشت!)، آب بده و هر وقت گفتم (آب!) گوشت بده' . |
ملکمحمد نشست روى بال سيمرغ و راه افتادند. سيمرغ از هفت درياى کوه و آتش گذشت. سر راه هر وقت مىگفت: 'آب!' ، آب مىداد. از قضاء زد عوض آب 'گوشت' داد و سيمرغ آن را پائين انداخت. نزديکهاى دنياى روشن سيمرغ گفت: 'آب!' ملکمحمد ديد گوشت تمام شده است، ناچار شمشيرش را کشيد ران خودش را بريد و گذاشت توى دهان سيمرغ. سيمرغ ديد گوشت شيرين است، توى دهانش نگاه داشت و نخورد. |
عاقبت رسيد به دنياى روشن. سيمرغ سر کوهى نشست و گفت: 'خوب، ملکمحمد، حالا راه بيفت برو به ولايت خودت' . |
ملکمحمد گفت: 'من اينجا استراحت مىکنم بعد راه مىافتم، تو برو. به امان خدا' . |
سيمرغ گفت: 'شوخى شوخى با ما هم شوخي! من مىدانم چرا را ه نمىافتي' . |
آنوقت گوشت ران ملکمحمد را از دهانش درآورد و سر جايش چسباند و دو ـ سه تا از پرهاى خود را به او داد و گفت: 'هر وقت احتياجى به من پيدا کردي، يکى از پرها را آتش بزن تا من بيايم' . |
ملکمحمد از کوه پائين آمد، و آمد و آمد تا رسيد به ولايت خودش و پيش زرگرى شاگرد شد. |
روزى از روزها پسر بزرگ شاه به دختر سومى گفت: 'تو بايد زن من بشوي' . |
دختر گفت: 'حاضرم اما به دو شرط. شرط اولش اين است که يک خروس طلائى براى من حاضر کنى که مثل خروس راست راستى آواز بخواند' . |
دختر وقتى توى چاه بود، يک همچنين خروسى براى خودش داشت. |
پسر پادشاه به تمام زرگرهاى شهر خبر داد که کى مىتواند چنين خروسى بسازد. همه گفتند ما بلد نيستيم. ملکمحمد گفت: 'باشد ما درست مىکنيم' . |
استاد زرگر گفت: 'ماشاءالله چه زود زرگرى ياد گرفتي. دو روز بيشتر نيست آمدهاى اينجا، حالا از کجا مىتوانى روى دست همهٔ استادان شهر بلند شوي؟' |
ملکمحمد گفت: 'تو کاريت نباشد. جواب پادشاه را خودم خواهم داد' . |
شب که استاد به خانهاش رفت، ملکمحمد يکى از پرها را آتش زد و سيمرغ آمد. ملکمحمد گفت فلان خروس را از فلان جا براى من بياور اينجا. |
صبح ملکمحمد جلو دکان را آب و جارو کرد و خروس را گذاشت وسط دکان. خروس بنا کرد به آواز خواندن و مردم براى تماشا جمع شدند. استاد از دور ديد جلو دکان خيلى شلوغ است. دلش هرى ريخت تو. پيش خود گفت: 'حتماً قراولان شاه آمدهاند مرا ببرند به زندان' . |
جلو دکان که رسيد مردم را کنار زد که بابا بکشيد کنار ببينم چه خبر است، چه بلائى مىخواهند سر من دربياورند. اما وقتى چشمش به خروس افتاد، از ذوق و خوشحالى نفهميد چهطورى خروس را قاپيد و پيش پادشاه برد. |
دختر خروس را که ديد يقين کرد که ملکمحمد برگشته است. اما باز براى اينکه کاملاً مطمئن شود به پسر پادشاه گفت: 'حالا ازت يک آسياب طلائى مىخواهم که خودبهخود گندم را آرد کند' . |
دختر توى چاه يک هيچنين آسيابى براى خودش داشت. |
باز آمدند سراغ استاد ملکمحمد که هيچکسى بلد نيست، اِلا تو. |
ملکمحمد قبول کرد تا فردا آسياب را درست کند و استاد هر قدر اصرار کرد بابا ولشان کن، تو از کجا مىتوانى آسياب اين جورى درست کني، ملکمحمد قبول نکرد. شب دوباره پر سيمرغ را آتش زد و سيمرغ رفت آسياب را برايش آورد. دو روز بعد آدمهاى شاه آمدند و استاد شاگردش را به عروسى پسر پادشاه دعوت کردند. استاد لباسهاى نوش را پوشيد و به ملکمحمد گفت: 'پاشو دست و صورت خود را بشور برويم به عروسي' . |
ملکمحمد گفت: 'من دو شب پشت سر هم نخوابيدهام. بهتر است کمى بخوابم' . |
استاد که گذاشت رفت، ملکمحمد پر سيمرغ را آتش زد. سيمرغ آمد. ملکمحمد گفت: 'يک دست لباس قرمز و يک اسب قرمز برايم حاضر کن' . |
سيمرغ لباسها را حاضر کرد. ملکمحمد جلدى آنها را پوشيد و سوار اسب شد و رفت به دربار. |
او را با احترام به داخل قصر بردند. ملکمحمد چنان رقصى کرد که همه حيران ماندند. بعد شمشيرش را کشيد و گردن پسر بزرگتر را زد و تا مردم دست و پاى خودشان را جمع کنند و بفهمند چى شده، ملکمحمد بيرون آمد و اسبش را سوار شد و رفت به دکان. وقتى استاد برگشت گفت: 'ملکمحمد، تو خوب کارى کردى نيامدي. عروسى به عزا شد. يک جوان قرمزپوشى آمد و رقص کرد و بعد پسر پادشاه را کشت و در رفت' . |
ملکمحمد گفت: 'افسوس، جوان رعنائى بود' . |
چند روزى گذشت. پسر ميانى به پدرش گفت: 'حالا که برادرم مرد بايد دختر را من به زنى بگيرم' . |
باز شهر را آئين بستند و جشن عروسى شروع شد. شب عروسى استاد به ملکمحمد گفت: 'پسر، پاشو برويم به عروسي' . |
ملکمحمد گفت: 'من حوصله ندارم. مىخواهم کمى بخوابم' . |
استاد که رفت، ملکمحمد پر سيمرغ را آتش زد و يک دست لباس سبز و يک اسب سبز از او خواست. سيمرغ لباس و اسب را حاضر کرد. ملکمحمد لباسها را پوشيد و سوار اسب شد و راه افتاد بهطرف قصر پادشاه. قراولان سوار سبزپوش را با احترام به داخل بردند. سوار سبزپوش آمد وسط مجلس و شروع کرد به رقصيدن. مردم با خوشحالى و تعجب پايکوبى او را تماشا مىکردند که ناگهان ملکمحمد شمشيرش را کشيد و گردن پسر پادشاه را زد. قراولان از هر طرف ريختند که او را بگيرند. ملکمحمد فرياد کشيد: 'جلو نيائيد. من جائى نمىروم. همين جا مىمانم' . |
بعد رفت پيش پادشاه و سرگذشتش را گفت. پادشاه پيشانى پسرش را بوسيد و گفت خوب کارى کردى حقشان بود. |
هفت شبانهروز شهر را آئين بستند و همه جا را چراغانى کردند. ملکمحمد با دختر عروسى کرد. پادشاه چون پير شده بود و حوصله نداشت، ملکمحمد را بر جاى خود نشاند و از پادشاهى کناره کشيد. |
يئدى ايشدي، مطلبينه يئتيشدي. |
- ملکمحمد |
- افسانههاى آذربايجان ـ ص ۱۰۴ |
- گردآوري: صمد بهرنگى و بهروز دهقاني |
- انتشارات دنيا و روزبهان، ۱۳۵۸ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد چهاردهم، على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ. چاپ اول ۱۳۸۲ |
همچنین مشاهده کنید
- کرّهٔ دریائی
- کره اسب سیاه
- عادت
- سه پسر سلطان
- بیبی چَتَنتَن
- پسر شاهپریان
- دختر تاجر و پسر پادشاه
- کچل
- دوستی مرد رنگرز و مرد سلمانی
- کچل ممسیاه
- وزیر و اقبال او
- صندوقی که سوگلی هارونالرشید توش بود
- سودا
- درخت سحرآمیز
- دختر کجبخت
- علی بهانهگیر
- شاهزاده و مار
- خانمقزی، قزمقزی
- کچلتنبل و مهرهٔ مار
- گنجشکی که دنبال پرزورترین میگشت
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
دولت سیستان و بلوچستان امیرعبداللهیان حسین امیرعبداللهیان انتخابات شورای نگهبان حسن روحانی حجاب مجلس شورای اسلامی دولت سیزدهم مجلس نیکا شاکرمی
سیل ایران هواشناسی تهران شهرداری تهران سازمان هواشناسی آتش سوزی یسنا باران فضای مجازی هلال احمر آموزش و پرورش
خودرو قیمت خودرو قیمت طلا مسکن بانک مرکزی تورم قیمت دلار دلار ارز بازار خودرو حقوق بازنشستگان ایران خودرو
صدا و سیما مسعود اسکویی سوئد مهران غفوریان رضا عطاران بی بی سی تلویزیون صداوسیما موسیقی سریال سینمای ایران سازمان صدا و سیما
رژیم صهیونیستی فلسطین جنگ غزه حماس آمریکا روسیه ترکیه اوکراین انگلیس نوار غزه ایالات متحده آمریکا اتحادیه اروپا
پرسپولیس فوتبال استقلال سپاهان لیگ برتر باشگاه پرسپولیس باشگاه استقلال علی خطیر بازی تراکتور جواد نکونام لیگ قهرمانان اروپا
آیفون اینستاگرام اپل ناسا گوگل صاعقه موبایل تلفن همراه عکاسی
استرس کبد چرب فشار خون گرما