شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

شب فراق که داند که تا سحر چندست


شب فراق که داند که تا سحر چندست    مگر کسی که به زندان عشق دربندست
گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم    کدام سرو به بالای دوست مانندست
پیام من که رساند به یار مهرگسل    که برشکستی و ما را هنوز پیوندست
قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست    به خاک پای تو وان هم عظیم سوگندست
که با شکستن پیمان و برگرفتن دل    هنوز دیده به دیدارت آرزومندست
بیا که بر سر کویت بساط چهره ماست    به جای خاک که در زیر پایت افکنده‌ست
خیال روی تو بیخ امید بنشاندست    بلای عشق تو بنیاد صبر برکندست
عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی    به زیر هر خم مویت دلی پراکندست
اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی    گمان برند که پیراهنت گل آکندست
ز دست رفته نه تنها منم در این سودا    چه دست‌ها که ز دست تو بر خداوندست
فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست    بیا و بر دل من بین که کوه الوندست
ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق    گمان برند که سعدی ز دوست خرسندست


همچنین مشاهده کنید