شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا
مشدی رحیم و نان جو (۲)
حسنک ديد که مردک رفت داخل تاپو. تا زن مشدى رحيم داشت با مشدى رحيم حرف مىزد، رفت و روغن داغ را برداشت و آمد سر تاپو و به مردک گفت: 'دهنت را باز کن' . مرد بيچاره هم از ترسش دهنش را باز کرد و حسنک روغن داغ را ريخت در دهنش. مردک بيچاره همين که روغن ريخت در دهانش جابهجا مرد. |
مشدى رحيم در همين وقت به زنش گفت: 'اگر چيزى دارى بيار تا بخوريم و بريم صحرا' . زن مشدى رفت و غذا را کشيد و آورد گذاشت جلوى مشدى رحيم و حسنک. آنها هم خوردند و کيسه را ورداشتند و رفتند به صحرا. تا آنها رفتند زن رفت سر تاپو ببيند چى به سر مردک آمد. ديد مرد بيچاره در ميان تاپو مرده! |
چند دقيقهاى نشست و شيون و زارى کردن. در اين وقت حسنک برگشت خانه چون مىدانست زن مشدى رحيم او را کار دارد. زن مشدى رحيم تا حسنک را ديد گفت: 'حسنک قربونت برم يه کارى برام بکن!' حسنک گفت: 'چه کاري؟!' |
زن گفت: 'اين مرده را ببر بيرون از آبادى سر به نيست کن!' حسنک بدون اينکه حرفى بزند گفت: 'روى چشم زندائى جان!' و نشست پيش زن مشدى رحيم شروع کرد به درددل کردن. اين گذشت تا شب شد. شب مشدى رحيم آمد خانه شام خوردند و خوابيدند. نصفههاى شب بود که حسنک بلند شد و مرده را پيچيد در يه جاجيمى و برد در ميان يکى از زمينهاى دور از آبادى دفن کرد و برگشت. در اينجا بشنو، حسنک يکى از انگشتان مرده را بريد و با خودش آورد. وقتى رسيد به خانه هنوز همه در خواب بودند. |
يواش رفت در ميان رختخواب و خوابيد. صبح که شد و همه از خواب بيدار شدند، مشدى رحيم به حسنک گفت: 'حاضر باش تا بريم صحرا' . حسنک خودش را زد به مريضى و با مشدى رحيم نرفت. مشدى رحيم که مىدانست کلکى در کار است زياد اصرار نکرد و خودش تنها رفت. تا مشدى رحيم از خانه خارج شد، حسنک به زن گفت: 'در صحرا يک درخت هست که بهش مىگويند (پيرنره)، هر که مرادى داشته باشيد و به اين درخت بگويد مرادش برآورده مىشود!' زن مشدى رحيم قبول کرد و بار و بنديل بستند و نان حلوا ورداشتند و رفتند که بروند پيش درخت. تا ظهر راه رفتند تا رسيدند به درختى کهن. ديگر از خستگى ناى حرفزدن نداشتند يک کمى نشستند و خستگى در کردند و غذا خوردند و زن بلند شد رفت کنار چشمهاى در همان حوالى که آب بخورد. حسنک از فرصت استفاده کرد، رفت بالاى درخت خودش را قايم کرد. وقتى زن برگشت و ديد حسنک نيست پيش خودش فکر کرد که حالا مرادش را از درخت بخواهد. چند دفعه نوک انگشت دستش را به درخت زد و گفت: 'اى درخت پيرنره! اى درخت پيرنره!' حسنک يواشکى از بالاى درخت گفت: 'چى مىخواهى بگو' . زن ذوقزده شد و گفت: 'از تو مىخواهم حسنک را کور کني!' |
حسنک از بالا درخت گفت: 'برو که به مراد دلت رسيدي، حسنک کور شد، حالا برو کنار همان چشمه و وضو بگير و دو رکعت نماز حاجت بخوان' . زن با ذوق و شوق رفت کنار چشمه و وضو گرفت و شروع کرد به نماز خواندن. حسنک از درخت پايين آمد و شروع کرد به هوار داد کردن که: 'آى به دادم برسيد که کور شدم!' زن مشدى رحيم زود نمازش را تمام کرد و آمد پيش حسنک، ديد دو چشم حسنک کور شده خيلى خوشحال شد و گفت: 'حسنک جان بميرم الهي! چرا کور شدي؟!' حسنک جوابى نداد و هى هوار و داد مىکرد. چه درد سرتان بدهم. زن مشدى رحيم، حسنک را تا خانه کورکش کرد و وقتىکه مشدى رحيم جريان را شنيد خيلى ناراحت شد و از حسنک جريان را پرسيد و حسنک به او گفت که ناراحت نباش چيزى نيست و من کور نيستم. مشدى رحيم که فهميد کاسهاى زير نيمکاسه است ديگر حرفى نزد و کارى به کار حسنک نداشت. |
چند روز از اين گذشت. يک روز خبر آوردند که مرده را پيدا کردهاند و امروز فاتحه است. زن مشدى رحيم به حسنک گفت: 'تو بنشين خونه جائى نرو تا من بروم فاتحه' . حسنک به گريه و زارى گفت: 'تو را به خدا من را هم ببر؛ من غريبم، بىکسم، کورم، مىخواهم يه کمى به حال زار خودم گريه کنم!' زن اول گفت: 'نه، نمىشود مجلس زنانه است' . اما وقتى حسنک او را قانع کرد که کور است و جائى را نمىبيند زن او را با خودش همراه برد. حسنک نشست پشت سر زن مشدى رحيم. همين که روضهخوان از منبر آمد پايين، حسنک شروع کرد به گريه کردن که: 'کى کشتش، کى کشتش. او که نشونى پشتش. کى کشتش، کى کشتش، او که نشونى پشتش!' و ضمن گفتن اين جملات، انگشت مرد مرده را انداخت در جيب زن مشدى رحيم. |
يکى از زنها که حرفهاى حسنک را شنيد گفت: 'لابد اين کور يک چيزى مىداند!' چند نفر از فاميلهاى مرده بلند شدند و تمام زنها را تفتيش کردند تا رسيدند به زن مشدى رحيم. يکدفعه انگشت مرده را در جيب کت زن مشدى رحيم پيدا کردند. او را گرفتند و تا مىخورد کتکش زدند. حسنک تا ديد اينجور شد، دويد و رفت پيش دائىاش و جريان را برايش تعريف کرد و گفت: 'وقتش رسيده که زنت را طلاق بدهي، چون اگر نجنبى تمام دارائىات را مىدزدد و مىرود' . مشدى رحيم هم آمد و يکسره رفت پيش ملّا و هر چه شده بود برايش تعريف کرد و زنش را طلاق داد. چند ماه از اين گذشت. مشدى رحيم يک زن خوب ديگر گرفت و زندگىاش را به خوبى و خوشى آغاز کرد. حسنک هم چند روز ماند پيش آنها و وقتى خوب مطمئن شد که ديگر نان دائىاش گندم شده، رفت پيش مشدى رحيم و گفت: 'نان جوىات را گندم کردم، ديگر مىخوام بروم' . بعد خداحافظى کرد و افتاد به تخت جاده و رفت بهطرف تجر. |
رفتيم بالا آرد بود. آمديم پايين خمير بود. قصهٔ ما همين بود. |
- مشدى رحيم و نان جو |
- متلهاى بروجردى ـ ص ۲۹ |
- گردآورى و تنظيم: شيدرخ و ابوالفضل رازانى |
- زير نظر: م. آزاد |
- انتشارات پديده، چاپ اول ۱۳۵۰ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد چهاردهم، على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ. چاپ اول ۱۳۸۲ |
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران مجلس شورای اسلامی حجاب مجلس دولت دولت سیزدهم رئیسی رئیس جمهور گشت ارشاد سیدابراهیم رئیسی جمهوری اسلامی ایران پاکستان
تهران شهرداری تهران قتل هواشناسی سیل پلیس کنکور وزارت بهداشت سلامت زنان سازمان سنجش پایتخت
قیمت دلار خودرو قیمت خودرو بازار خودرو دلار بانک مرکزی قیمت طلا سایپا مسکن ارز ایران خودرو تورم
سینمای ایران سریال سینما تلویزیون سریال پایتخت کیومرث پوراحمد موسیقی رهبر انقلاب قرآن کریم فیلم ترانه علیدوستی کتاب
کنکور ۱۴۰۳ اینترنت عبدالرسول پورعباس
اسرائیل رژیم صهیونیستی آمریکا فلسطین غزه جنگ غزه روسیه چین حماس اوکراین ترکیه ایالات متحده آمریکا
پرسپولیس فوتبال استقلال جام حذفی آلومینیوم اراک تیم ملی فوتسال ایران بازی فوتسال تراکتور باشگاه پرسپولیس بارسلونا لیورپول
هوش مصنوعی گوگل نخبگان سامسونگ مدیران خودرو اپل فناوری آیفون ناسا بنیاد ملی نخبگان ربات دانش بنیان
کاهش وزن روانشناسی بارداری مالاریا افسردگی آلزایمر