شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

چون نیاید سر عشقت در بیان


چون نیاید سر عشقت در بیان    همچو طفلان مهر دارم بر زبان
چون عبارت محرم عشق تو نیست    چون دهد نامحرم از پیشان نشان
آنک ازو سگ می‌کند پهلو تهی    دوستکانی چون خورد با پهلوان
چون زبان در عشق تو بر هیچ نیست    لب فرو بستم قلم کردم زبان
همچو مرغ نیم بسمل در رهت    در میان خاک و خون گشتم نهان
دور از تو جان ز من گیرد کنار    گر مرا بیرون نیاری زین میان
دوش عشق تو درآمد نیم شب    از رهی دزدیده یعنی راه جان
گفت صد دریا ز خون دل بیار    تا در آشامم که مستم این زمان
مرغ دل آواره‌ی دیرینه بود    باز یافت از عشق حالی آشیان
در پرید و عشق را در بر گرفت    عقل و جان را کارد آمد به استخوان
عقل فانی گشت و جان معدوم شد    عشق و دل ماندند با هم جاودان
عشق با دل گشت و دل با عشق شد    زین عجب‌تر قصه نبود در جهان
دیدن و دانستن اینجا باطل است    بودن آن کار نه علم و بیان
چون بباشی فانی مطلق ز خویش    هست مطلق گردی اندر لامکان
جان و جانان هر دو نتوان یافتن    گر همی جانانت باید جان‌فشان
تا کی ای عطار گویی راز عشق    راز می‌گویی طلب کن رازدان


همچنین مشاهده کنید