پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

گنج


روزى پادشاهى در خزانه‌اش مى‌گشت و جواهراتش را وارسى مى‌کرد که در گوشه‌اى چشمش به چيزهائى عجيب فندق مانندى افتاد. از خزانه‌دار پرسيد: 'اين‌ها چيست؟'
خزانه‌دار گفت: 'قبلهٔ عالم به سلامت، من از وقتى‌که خزانه‌دار شده‌ام اين‌ها را همين‌جا ديده‌ام. از هر کس هم پرسيده‌ام جواب درستى نشينده‌ام.'
پادشاه وزيرش را صدا زد و پرسيد: 'وزير، اين‌ها چيست؟'
وزير نگاهى به گوشهٔ خزانه انداخت و سرش را خاراند و گفت: 'والله بيش از آنکه من وزير بشوم اين چيزها توى خزانه بودند، اما راستش را بخواهى نمى‌دانم چيست.'
وزير آمد بيرون و اين بر و آن بر رفت؛ از آدم‌هاى پير و جهان‌ديده پرس و جو کرد ولى هيچ‌کس نتوانست جواب درست و حسابى بدهد. آخر سر گفتند: 'در فلان جا پيرمرد کهن سالى هست، قدش خميده و موى سر و رويش سفيد شده، برو پيدايش کن شايد او بتواند گره کورت را باز کند.'
وزير راه افتاد و رفت به سراغ پيرمرد. ديد ريشش تا زانوانش رسيده و سفيد سفيد شده. رفت جلو. سلام! عليک‌السلام!
وزير قضيهٔ چيزهاى عجيب را برايش نقل کرد. پيرمرد گفت: 'من نمى‌دانم. اما برادر بزرگ‌ترى دارم در فلان جا، برو پيش او شايد او بتواند جواب سؤالت را بدهد.'
وزير با خود فکر کرد: پناه بر خدا، اين که برادر کوچک‌تر است يک موى سياه ندارد، واى به حال برادر بزرگ‌تر.
آمد پيش بردار بزرگ‌تر ديد پير سرزنده و با نشاطى است و خيلى جوان‌تر از برادر ديگرش به نظر مى‌رسد. پرسيد که: 'تو مى‌دانى آن چيزهائى عجيب توى خزانه چيست؟'
پيرمرد گفت: 'نه، نمى‌دانم. اما برادر بزرگ‌تر ما حمتاً مى‌داند، برو پيش او.' وزير پيش برادر بزرگ‌تر آمد ديد مرد ميان‌سالى است خيلى جوان‌تر از برادر ديگرش. مرد وزير را به اتاق بزرگى برد و بالاى مجلس نشاند. شربت و ميوه برايش آوردند. گرم صحبت بودند که يک دسته مرد جوان وارد اتاق شدند.
سلام کردند و دست به سينه ايستادند. مرد جواب سلامشان را داد و بدون اينکه اعتنائى به آنها بکند به صحبت خود ادامه داد. آخر سر وزير گفت: 'اجازه بدهيد بنشينند.'
مرد با سر اشاره‌اى کرد و مردها دو زانو دور اتاق نشستند. کمى بعد يک دسته جوان وارد اتاق شدند. اين‌ها هم سلام کردند و دست به سينه ايستادند تا مرد سرش را بلند کرد و اشاره کرد بنشينند. جوان‌ها دو زانو پاى اتاق نشستند.
وزير که حيرتش هر لحظه بيش‌تر مى‌شد قضيهٔ چيزهائى عجيب توى خزانه را تعريف کرد و گفت که پادشاه چهل روز به او فرصت داده که از هر جا شده راز آنها را بفهمد اما از هرکس پرسيده جواب درست و حسابى نشنيده است.
پيرمرد لبخندى زد و گفت: 'در زمان حضرت سليمان مردى به مرد ديگر زمينى فروخت. خريدار آمد زمينش را شخم بزند پاى گاوش به سوراخى رفت. سوراخ را کند ديد گنجى پيدا شد. آمد پيش فروشندهٔ زمين که بيا گنجت را بردار ببر.'
فروشنده گفت: 'گنج مال خودت توست.'
خريدار گفت: 'آخر مرد، من از تو زمين خريده‌ام نه گنج.'
فروشنده گفت: 'من هم به تو زمين فروخته‌ام. گنج توى آن پيدا شود مال توست، چاه مستراح همه پيدا مى‌شود همين‌طور' .
خريدار آمد و گنج را به توبره ريخت و آورد گذاشت دم در خانهٔ فروشنده. فروشنده عصبانى شد و توبره‌ها را برد گذاشت دم در خانهٔ خريدار. اين ببر و آن برگردان تا کارشان به جاهاى باريک کشيد. رفتند پيش حضرت سليمان. حضرت سليمان گفت: 'اولادى چيزى داريد؟'
خريدارى گفت: 'پسرى دارم.'
فروشنده گفت: 'من هم دخترى دارم.'
حضرت سليمان گفت: تو دخترت را به پسر او بده، گنج هم مال آنها باشد.'
خريدار رفت و در همان زمين گندم کاشت. گندم‌هائى درو کرد به بزرگى يک فندوق. حضرت سليمان امر کرد از آن گندم‌ها چندتائى توى خزانه نگه‌ دارند...'
وزير گفت: 'چرا برادرهاى کوچک‌ترت از تو پيرتر به نظر مى‌رسند؟'
گفت: 'زن و فرزندان خوبى نصيب من شده.' بدين جهت در دنيا غم و غصه‌اى ندارم اين‌ها پسرها و نوه‌هاى من هستند که بى‌اجازهٔ من آب نمى‌خورند. اما برادرهاى ديگرم که زن و فرزندانشان چندان خوب نيستند زودتر پير و شکسته شده‌اند.
وزير برگشت و قضيه را براى پادشاه تعريف کرد.
- گنج
- افسانه‌هاى آذربايجان ـ ص ۲۸۱
- صمد بهرنگى و بهروز دهقانى
- انتشارات دنيا و روزبهان، ۱۳۵۸
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید