جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

تظلم مصریان از زنگیان پیش اسکندر


بیا ساقی آن شربت جانفزای    به من ده که دارم غمی جانگزای
مگر چون بدان شربت آرم نشاط    غمی چند را در نوردم بساط
چو صبح از دم گرگ برزد زبان    به خفتن درآمد سگ پاسبان
خروس غنوده فرو کوفت بال    دهل زن بزد بر تبیره دوال
من از خواب آسوده برخاستم    به جوهر کشی خاطر آراستم
طلبکار گوهر که کانی کند    به پندار امید جانی کند
به خوناب لعلی که آرد به چنگ    ستیزه کند با دل خاره سنگ
چه پنداری ای مرد آسان نیوش    که آسان پر از در توانکرد گوش
گر انجیر خور مرغ بودی فراخ    نبودی یک انجیر بر هیچ شاخ
گزارنده پیکر این پرند    گزارش چنین کرد با نقشبند
که چون بامدادان چراغ سپهر    جمال جهان را برافروخت چهر
به جلوه برآورد خورشید دست    عروسانه بر کرسی زر نشست
سکندر به آیین شاهان پیش    بر آراست بزمی در ایوان خویش
غلامان گل‌چهره دلربای    کمر بر کمر گرد تختش به پای
گهی باده می‌خورد بر یاد کی    گهی گنج می‌ریخت بر باد می
نشسته چنین چون یکی چشمه نور    که آواز داد آمد از راه دور
خبر برد صاحب خبر نزد شاه    که مشتی ستمدیده‌ی دادخواه
تظلم زنانند بر شاه روم    که بر مصریان تنگ شد مرز و بوم
رسیدند چندان سیاهان زنگ    که شد در بیابان گذرگاه تنگ
سواد جهان را چنان در نبشت    که سودا در آند در آن کوه و دشت
بیابانیانی چو قطران سیاه    از آن بیش کاندر بیابان گیاه
چو کوسه همه پیر کودک سرشت    به خوبی روند ار چه هستند زشت
نه روئی که پیدا کند شرمشان    نه بر هیچکس مهر و آزرمشان
همه آدمی خوار و مردم گزای    ندارد در این داوری مصر پای
گر آید به یارگیری شهریار    وگر نی به تاراج رفت آن دیار
نه مصر و نه افرنجه ماند نه روم    گدازند از آن کوه آتش چو موم
ز جمعی چنین دل پراکنده‌ایم    دگر حکم شه راست ما بنده‌ایم
شه دادگر داور دین پناه    چو دانست کاورد زنگی سپاه
هراسان شد از لشگر بی قیاس    نباید که دانا بود بی هزاس
ارسطوی بیدار دل را بخواند    وزین در بسی قصه با او براند
وزیر خردمند پیروز رای    به پیروزی شاه شد رهنمای
که برخیز و بخت آزمائی بکن    هلاک چنان اژدهائی بکن
برآید مگر کاری از دست شاه    که شه را قوی‌تر کند پایگاه
شود مصر و آن ناحیت رام او    برآید به مردانگی نام او
دگر دشمنان را درآرد به خاک    شود دوست پیروز و دشمن هلاک
سکندر به دستوری رهنمون    ز مقدونیه برد رایت برون
یکی لشگر انگیخت کز ترک و تیغ    فروزنده برقش برآمد به میغ
ز دریا سوی خشگی آورد رای    دلیلش سوی مصر شد رهنمای
همه مصریان شهری و لشگری    پذیره شدندش به نیک اختری
بفرمود شه کز لب رود نیل    کند لشگرش سوی صحرا رحیل
به پرخاش زنگی شتابان شدند    دو اسبه به سوی بیابان شدند
دلیران به صحرا کشیدند رخت    به کین خواه زنگی کمر کرده سخت
چو زنگی خبر یافت کامد سپاه    جهان گشت بر چشم زنگی سیاه
دو لشگر برابر شد آراسته    شد آزرمها پاک برخاسته
ز نعل سمندان پولاد میخ    زمین را ز جنبش برافتاد بیخ
ز بس نعره کامد برون از کمین    فرود اوفتاد آسمان بر زمین
ز گرز گران سنگ چالش گران    شده ماهی و گاو را سر گران
ز شوریدن بانگ چون رستخیر    به وحش بیابان درآمد گریز
چو بر جنگ شد ساخته سازشان    گریزنده شد دیو از آوازشان
به جایی گرفتند جای نبرد    که گرما ز مردم بر آورد گرد
زمینی ز گوگرد بی آب تر    هوائی ز دوزخ جگر تاب‌تر
ز تنین به غور آمده غارها    در او فتنه را روز بازارها
در آن جای غولان وطن ساختند    چو غولان به هر گوشه می‌تاختند
چو گوهر فرو برد گاو زمین    برون جست شیر سیاه از کمین
برآفاق شد گاو گردون دلیر    برآمد ستاره چو دندان شیر
شب از ناف خود عطرسائی گشاد    جهان زیور روشنائی نهاد
برون شد یزک دار دشمن شناس    یتاقی کمر بست بر جای پاس
ستاره درآمد به تابندگی    برآسود خلق از شتابندگی
به یک جای هم روم و هم زنگبار    فرومانده زنگی و رومی ز کار


همچنین مشاهده کنید