جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

حکایت چوب خوردن یوسف به دستور زلیخا


چون زلیخا حشمت واعزاز داشت    رفت یوسف را به زندان بازداشت
با غلامی گفت بنشان این دمش    پس بزن پنجاه چوب محکمش
بر تن یوسف چنان بازو گشای    کین دم آهش بشنوم از دور جای
آن غلام آمد بسی کارش نداد    روی یوسف دید دل بارش نداد
پوستینی دید مرد نیک بخت    دست خود بر پوستین بگشاد سخت
مرد هر چوبی که می‌زد استوار    ناله‌ای می‌کرد یوسف زار زار
چون زلیخا بانگ بشنودی ز دور    گفتی آخر سخت‌تر زن ای صبور
مرد گفت ای یوسف خورشید فر    گر زلیخا بر تو اندازد نظر
چون نبیند بر تو زخم چوب هیچ    بی شک اندازد مرا در پیچ پیچ
برهنه کن دوش، دل برجای دار    بعد از آن چوبی قوی را پای دار
گرچه این ضربت زیانی باشدت    چون ترا بیند نشانی باشدت
تن برهنه کرد یوسف آن زمان    غلغلی افتاد در هفت آسمان
مرد حالی کرد دست خود بلند    سخت چوبی زد که در خاکش فکند
چون زلیخا زو شنود آن بار آه    گفت بس، کین آه بود از جایگاه
پیش ازین آن آهها ناچیزبود    آه آن باد این ز جایی نیز بود
گر بود در ماتمی صد نوحه‌گر    آه صاحب درد آید کارگر
گر بود در حلقه‌ای صد غم زده    حلقه را باشد نگین ماتم زده
تا نگردی مرد صاحب درد تو    در صف مردان نباشی مرد تو
هر که درد عشق دارد، سوز هم    شب کجا یابد قرار و روز هم


همچنین مشاهده کنید