شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

حکایت


کهن سالی آمد به نزد طبیب    ز نالیدنش تا به مردن قریب
که دستم به رگ برنه، ای نیک رای    که پایم همی بر نیاید ز جای
بدین ماند این قامت خفته‌ام    که گویی به گل در فرو رفته‌ام
برو، گفت دست از جهان برگسل    که پایت قیامت برآید ز گل
نشاط جوانی ز پیران مجوی    که آب روان باز ناید به جوی
اگر در جوانی زدی دست و پای    در ایام پیری به هش باش و رای
چو دوران عمر از چهل درگذشت    مزن دست و پا کبت از سر گذشت
نشاط از من آنگه رمیدن گرفت    که شامم سپیده دمیدن گرفت
بباید هوس کردن از سر به در    که دور هوسبازی آمد به سر
به سبزی کجا تازه گردد دلم    که سبزی بخواهد دمید از گلم؟
تفرج کنان در هوای و هوس    گذشتیم بر خاک بسیار کس
کسانی که دیگر به غیب اندرند    بیایند و بر خاک ما بگذرند
دریغا که فصل جوانی برفت    به لهو و لعب زندگانی برفت
دریغا چنان روح پرور زمان    که بگذشت بر ما چو برق یمان
ز سودای آن پوشم و این خورم    نپرداختم تا غم دین خورم
دریغا که مشغول باطل شدیم    ز حق دور ماندیم وغافل شدیم
چه خوش گفت با کودک آموزگار    که کاری نکریدم و شد روزگار


همچنین مشاهده کنید