جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

حکایت عاشقی که عیب چشم یار را پس از نقصان عشق دید


بود مردی شیردل خصم افکنی    گشت عاشق پنج سال او بر زنی
داشت بر چشم آن زن همچون نگار    یک سر ناخن سپیدی آشکار
زان سپیدی مرد بودش بی‌خبر    گرچه بسیاری برافکندی نظر
مرد عاشق چون بود در عشق زار    کی خبر یابد ز عیب چشم یار
بعد از آن کم گشت عشق آن مرا را    دارویی آمد پدید آن درد را
عشق آن زن در دلش نقصان گرفت    کار او برخویشتن آسان گرفت
پس بدید آن مرد عیب چشم یار    این سپیدی گفت کی شد آشکار
گفت آن ساعت که شد عشق تو کم    چشم من عیب آن زمان آورد هم
چون ترا در عشق نقصان شد پدید    عیب در چشمم چنین زان شد پدید
کرده‌ای از وسوسه پر شور دل    هم ببین یک عیب خود ای کور دل
چند جویی دیگران را عیب باز    آن خود یک ره بجوی از جیب باز
تا چو بر تو عیب تو آید گران    نبودت پروای عیب دیگران


همچنین مشاهده کنید