شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

مجسمهٔ خروس طلائی


مرد و زن پيرى بودند که با هم زندگى مى‌کردند و هفت دختر داشتند. پيرمرد هر روز از صبح به بيابان مى‌رفت و تا غروب نه تا کبک مى‌زد و به‌ خانه مى‌آورد. کبک‌ها را مى‌پختند و مى‌خوردند و اين غذايشان بود.
روزى پيرزن با خود فکر کرد و گفت: 'اگر شوهرم اين هفت دختر را ببرد و در بيابان ول کند زندگى‌مان بهتر خواهد شد. ما مى‌توانيم هفت کبک ديگر اضافه مى‌ماند به شهر ببريم و بفروشيم' . اين فکر در کله‌ٔ پيرزن بود و گذاشت تا به موقع مطرح کند. تا اينکه يک روز پيرزن به پيرمرد گفت: 'اى مرد تا کى بايد اين دخترها را نان داد. آنها را به بيابان ببر و رهايشان کن. نه کبک در روز مى‌زنى و وقتى دخترها نباشد هفت کبک اضافه مى‌ماند. به شهر مى‌بريم و درآمد خوبى از اين راه به‌دست مى‌آوريم' . پيرمرد گفت: 'اى زن چگونه مى‌توانيم آنها را در بيابان رها کنم؟' اين هفت دختر ميوه‌هائى هستند که خودمان به‌وجود آورده‌ايم. اين کار کار درستى نيست' . ولى پيرزن اصرار کرد و آنقدر پاى گوش پيرمرد خواند که او هم قبول کرد. زن گفت: 'براى آنها دو کيسهٔ نان مى‌کنم و تو آنقدر آنها را از اين قلعه به دور مى‌برى که راه برگشت نباشد. آنجا در آن بيابان خوابشان بکن و بعد بگريز که نهفمند' .
پيرمرد صبح که بيدار شد دخترها را بيدار کرد و گفت: 'اى دختران، من مى‌خواهم سر هفت فرسنگى‌ى اينجا بروم و از درخت گلابى بتکانم. با من بيائيد' . و کيسه‌هاى نان را برداشتند و رفتند و رفتند و رفتند تا به درخت گلابى رسيدند. پيرمرد وقتى ديد که دخترها خسته‌اند، گفت: 'بخوابيد تا من بروم بالاى درخت و گلابى بتکانم' . دخترها هم خوابيدند. پيرمرد به ‌عوض اينکه بالاى درخت بماند و گلابى بتکاند مشکى به يک شاخه آويزان کرد و پائين آمد. باد به مشک مى‌زد و مشک به شاخه‌ها مى‌خورد و باعث مى‌شد که شاخه‌ها صدا کنند. پيرمرد تا توانست از دخترها دور شد و بعد از مدتي، به قلعه رسيد و به زنش گفت که چه کرده است. فردا که پيرمرد به شکار کبک رفت ديد تا غروب دو تا کبک بيشتر نتوانست بزند و زن از اين بابت ناراحت شد. پرسيد: 'امروز چرا دو تا کبک زدي؟' مرد گفت: 'اى زن روزى آنها پيش خودشان است' .
هفت خواهر همين که پيرمرد ترکشان کرد از خواب بيدار شدند و خواهر کوچکى ديد که فقط مشکى به شاخه آويزان است و از پدرش هم خبرى نيست. فهميد که پدرشان آنها را ترک کرده است. گرسنه بودند. سر کيسه‌ها را باز کردند تا نان بخوردند ولى ديدند که دو تکه نان بيشتر نيست و مابقى پشگل گوسفند است.
دو سه روز با همان نان خشک به‌سر بردند و چون در راه بودند گرسنگى و عطش آنها فشار آورده بود. خواهر بزرگ گفت: 'همه گريه مى‌کنيم اشک هر کدام که شورتر بود او بايد بميرد' . از قضا اشک خواهر کوچک از همه شورتر بود بنا شد که او را بکشند. خواهر کوچک به گريه افتاد و گفت: 'من زندگى‌ام را دوست دارم. من نبايد کشته بشوم' . و چاره انديشيد. نگاهش را به اين‌بر و آن‌بر برد و ديد در چند قدمى‌اش گودالى است. خوشحال شد و از خواهر بزرگ خواست که اجازه دهد در آن گودال برود و بعد کشته شود. خواهر بزرگ هم قبول کرد. خواهر کوچک به گودال رفت. ولى هر چه در گودال گشت ديد که چيزى نمى‌کند و خواست از آن بيرون بيايد که چشمش به يک دانه کشمش افتاد. کشمش را برداشت و باز هم گشت. چند دانه ديگر هم پيدا کرد. در همين وقت در گوشه‌ى گودال ديد دريچه‌ايست. دريچه را باز کرد و خود را از آن پائين انداخت. از تعجب نزديک بود شاخ درآورد. کيسه‌هاى گندم و خوراکى‌هاى ديگر روى هم چيده شده بود و خلاصه مثل يک بازار همه چيز داشت. دامنش را از کشمش پر کرد و بالا آمد. خواهران ديدند که او خوشحال است. به خواهرانش که رسيد گفت: غصه نخورديد، روزى ما رسيد' . و دامنش را نشان داد. خواهران از بس گرسنه بودند همه‌ٔ کشمش‌ها را خوردند و بعد يک‌يک رفتند و خودشان را از دريچه به پائين انداختند، و آنجا هر چه توانستند شکمشان را سير کردند. باز خواهر کوچک که از همه زرنگ‌تر بود گفت: 'وسط بيابان به اين بزرگي، اين انبار براى چيست؟ بايد کاسه‌اى زير نيم‌کاسه باشد' . شب که شد همهٔ خواهران خودشان را در بين کيسه‌هاى گندم و کشمش پنهان کردند.
نزديک صبح ديدند که گله‌ٔ گوسفند آمد، گله‌ٔ گوسفند آمد، گله‌ى گوسفند آمد. تا تمام زيرزمين پر شد و بعد ديدند گله‌بانى که ديو بود آمد. همين که ديو وارد شد بو کشيد و گفت: 'بوى آدميزاد است، بوى جن و پريزاد است' . گشت و ديد که آدميزادى پيدا نمى‌کند. بعد هوم کرد و گفت: 'حالا بايد نان بخورم' . و دست آخر در کاسه‌اى دوغ نان تليت (telit قطعه قطعه کردن، خرد کردن. تريد هم بگويند). کرد و خورد و خوابيد. فردا صبح که شد گله‌ها را هى زد و همهٔ گوسفندها از زيرزمين بيرون رفتند. خود ديو هم رفت و دريچه را بست.
هفت خواهر نمى‌دانستند چه کنند ولى اين‌بار هم اينجا خواهر کوچک گفت: 'به هر ترتيب شده بايد شر ديو را از سرمان خلاص کنيم. شب که ديو مى‌آيد با خود خواهد گفت: 'تا کى تنها زندگى کنم؟ تا کى سر من اين‌طور کثيف باشد؟ کسى نيست که سرم را تميز کند و لباس‌هايم را بشويد! همين که اين حرف را زد من پيش مى‌روم و مى‌گويم که من مى‌کنم، و وقتى گفت بيا بشوى من مى‌شويم و براى خشک کردن پيراهنش از تنور استفاده مى‌کنم و بى‌آنکه بگذارم بفهمد پيراهن را در تنور مى‌اندازم و از او مى‌خواهم بيايد و پيراهن را از تنور بردارد. وقتى که در تنور خم شد، بيائيد و او را به‌داخل تنور هل بدهيد' .
شب که شد دوباره گله آمد، گله آمد، گله آمد و ديو هم پشت سر گله وارد شد و دريچه را بست و به ‌گوشه‌اى نشست و همان حرف‌هائى را زد که خواهر کوچک حدس زده بود. همين که ديو حرفش را تمام کرد، خواهر کوچک جلو پريد و گفت: 'هر کارى براى تو حاضرم انجام بدهم. پيراهنت را مى‌شويم، سرت را پاکيزه مى‌کنم' . و تند و تند به‌طرف او رفت و پيراهنش را گرفت تا بشويد. و وقتى که پيراهن را شست برد لب تنور که خشک کند. ولى آن را در تنور انداخت و داد زد: 'آى پيراهنت در تنور افتاد' . و ديو خودش را به لب تنور رساند و به روى آن خم شد تا پيراهنش را بيرون بياورد. دخترها از پشت او را به داخل تنور انداختند. ديو در تنور سوخت و آنها همان شب گوسفندى کشتند و به روى آتش سرخ کردند و سير و پر خوردند.
صبح که شد دختر کوچک لباده‌اى بلند به تن کرد و نمدى هم به سر گذاشت و درست مثل چوپانان شد. گوسفندان را هى زد و از آنجا بيرون آورد و براى چرا به بيابان برد. غروب هنگام خواهران آتش روشن کرده بودند که غذا پخت کنند. دود آن به هوا بلند شده بود. در اين زمان شاهزاده‌اى هم دو تا کبک زده بود، جائى هم نبود که آنها را کباب کند و همان‌طور که به تاخت مى‌آمد ديد دودى به هوا بلند است. رو کرد به وزيرش و گفت: 'کبک‌ها را ببر آنجا و سرخ کن' . و وزير به‌سوى دود حرکت کرد. رفت و رفت تا به دود رسيد. ديد چه دخترهاى زيبائى که هوش از سر آدمى مى‌برند! از اسب پياده شد و گفت: 'اين کبک‌ها را پسر پادشاه زده است. خواست برايش سرخ کنند' . آنها هم قبول کردند. به تعارف آنها، وزير به ‌گوشه‌اى نشست و ديد که باورنکردنى‌ست. يکى از يکى زيباتر بود. کبک‌ها به‌روى آتش بود و چشم وزير از دختران کنده نمى‌شد. يک وقت ديد که دود زيادى از اجاق به هواست و بعد متوجه شد که دختران هر دو کبک را سوزانده‌اند و آنقدر سياه است که نمى‌توان خورد. وزير با خود گفت: 'حالا چه کارى بکنم؟' و سوار اسب شد و کباب کبک سوخته براى پسر پادشاه آورد. شاهزاده ديد کبک‌ها سياه سياه و سوخته است، گفت: اى وزير مگر تو آدم نبودي، براى چه اينها سياه شده‌اند؟' وزير گفت: 'اى شاهزاده اگر تو جاى من بودى نمى‌پرسيدى چرا اين کبک‌ها اين‌طورى سياه شدند!' شاهزاده گفت: 'بگو ببينم چه شده است؟' وزير گفت: ' آنجا که دود بلند است چند دختر زندگى مى‌کنند که هوش از سر هر آدمى‌زادى به‌در مى‌برند و از بس زيبايند آدمى همه چيز را فراموش مى‌کند. موقعى که، کبک‌ها را سرخ مى‌کردند حواس من پرت شد و بعد ديدم کبک‌ها سوخته‌اند' . پسر پادشاه گفت: 'اين که عجب ندارد. بيا تا ببينم که کيستند' . و به‌سوى دختران هى زد.
آفتاب گم نشده بود و گله آمد، گله آمد، گله آمد و بعد هم پسر پادشاه از راه رسيد و ديد وزير اشتباه نکرده است. پسر پادشاه رو به گله‌بان کرد و گفت: 'اى جوان من مى‌خواهم از بين خواهرانت يکى را به همسرى خود درآورم' . گله‌بان که همان دختر کوچک و زيرک بود نمد از سر برداشت و گفت: 'شتاب نکن من خودم با تو عروسى مى‌کنم' . و بعد گيسوانش را افشان کرد. شاهزاده زبانش بند آمده بود و گفت: 'مثل اينکه خواب مى‌بينم!' اما دختر به او فهماند حقيقت همين است که مى‌بيند و رو کرد به خواهرانش و گفت: 'خود را براى رفتن به قصر شاهزاده آماده کنيد' .


همچنین مشاهده کنید