یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

خیر و شر


دو رفيق يکى به اسم 'خير' و يکى به اسم 'شر' همسفر شدند و هرکدام آذوقهٔ چند روز مسافرت را با خودشان برداشتند.
شر به خير گفت: بيا اول هرچه تو دارى از آب و نان با هم بخوريم، مال تو که تمام شد برويم سر مال من.
خبر قبول کرد و هر روز شام و ناهار سفره‌اش را جلو شر باز کرد تا تمام شد. نوبت به شر که رسيد از آذوقه خودش به خير نداد. اين هم از گرسنگى و تشنگى به امان آمد. بناى اصرار و التماس را گذاشت، اما در دلِ‌سنگ شر اثرى نکرد. تا آخر کار راضى شد که هرچه پول و جواهر و اسباب‌هاى قيمتى دارد به شر بدهد و در عوض يک کف دست نان و يک مشت آب بگيرد.
شر آنها را از او گرفت، با وجود اين آب و نان به او نداد. تا کار به‌جائى رسيد که از تشنگى از حال رفت. به شر گفت اى شريک کمى آب به من بده. من مردم شر گفت: من به يک شرط آبَت مى‌دهم که از دو چشم کورت کنم؟ خير از ناچارى حاضر شد، اين هم کورش کرد ولى باز هم آب نداد و به‌همين حال زار انداخت‌اش توى بيابان و رفت.
در اين بين دختر کدخدا از آن جا رد مى‌شد:، خير صداى او را شنيد. التماس کرد و از او آب خواست.
اتفاقاً اين دختر کدخدا بود که از ده کوزه‌اش را آورده بود و از چاه آب کشيده بود و به ده برمى‌گشت.
دختر به طرف خير آمد، ديد يک کورى از تشنگى مى‌نالد. آبش داد و وقتى‌که از سرگذشت‌ او باخبر شد، دلش سوخت. دست‌اش را گرفت و بردش به ده و براى پدرش کدخدا شرح حال او را گفت.
کدخدا گفت: من الان چشم او را خوب مى‌کنم. فورى کمى برگ ماميران به‌چشم او کشيد. چشم‌ او خوب شد.
خير خوشحال شد. چند روز آنجا بود، تا روزى هوش کرد برود به شهر گردش کند. پياده راه افتاد. وسط راه خسته شد. زير درختى خوابيد. هنوز چرت او نبرده بود، بين خواب و بيدارى بود که شنيد دو کبوتر روى درخت يکى به آن ديگرى مى‌گويد: خواهر؟ ديگرى جواب مى‌دهد: جان خواهر. گفت: اينکه زير اين درخت خوابيده است، شر رفيقِ راه او شد. نان و آب‌اش را خورد. از نان و آب‌اش به او نداد و به عوض آبى که نداد دو چشم او را هم کور کرد. کدخدا با برگ ماميران چشم او را خوب کرد و حالا مى‌رود به شهر. در شهر دختر پادشاه ديوانه شده، اگر اين مرد از برگ اين درخت بگيرد، ببرد بجوشاند و به دختر بدهد، دختر خوب مى‌شود و اقبال اين مرد هم بلند مى‌شود.
خبر فورى پا شد. از برگ درخت کند و با خودش به شهر برد. وقتى وارد شهر شد، ديد درست گفته‌اند. دختر پادشاه ديوانه شده است و پادشاه گفته هر که اين را شفا دهد. دختر مال او است و خودش جانشين من است.
خبر رفت. پهلوى پادشاه و گفت: اجازه بدهيد من دختر شما را معالجه کنم. شاه گفت: اگر معالجه نکردى سرت را از تنت جدا مى‌کنم. خير گفت: بسيار خوب، فورى دختر را خواست. او را حاضر کردند. آن برگ را داد جوشاندند و داد به دختر شاه خورد و خوب شد.
روز بعد شهر را به‌حکم پادشاه آئين بستند و هفت‌ شبانه‌روز چراغانى کردند و عروسى مفصلى برپا کردند و دختر را دادند به خير.
مدتى نگذشت که پادشاه از دنيا رفت و خير جاى او را گرفت. فورى فرستاد عقب کدخدا و دختر او، کدخدا را وزير دست راست و دختر او را همه‌کاره حرمسرا کرد.
يک روز، پادشاه و وزير يعنى خير و کدخدا به شکار رفته بودند در شکارگاه به يک نفر سوار بر اسب برخوردند. نزديک آن مرد که شدند خير ديد شر است.
به خدا گفت: اى وزير، اين همان رفيق من شر است. وزير بدون اينکه به شاه حرفى بزند يا سؤالى از او بکند، شمشير را از غلاف بيرون کشيد و گردن شر را زد و عالم را از شر خود آسوده کرد.
ـ خير و شر
ـ عمونوروز ص ۱۱۲
ـ فضل‌الله صبحى (مهتدي)
ـ چاپخانه پيروز چاپ اول ۱۳۴۷
(به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد چهارم ـ على‌اشرف درويشيان و رضا خندان).


همچنین مشاهده کنید