چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

مهرین‌نگار و سلطان مار (۲)


وقتى اين بار دختر روى دست سلطان مار آب ريخت حلقه در دستش افتاد. آن را قايم کرد و به دختر گفت: 'بيا و آن دختر را به من نشان بده' . وقتى سلطان مار، دختر را ديد، فهميد که اين دختر، همان مهرين‌نگار است. پيش مهرين‌نگار رفت و به او گفت: 'تو تا اينجا آمده‌اى اما بدبختى و گرفتارى تو از حالا، بيش‌تر مى‌شود. اگر تحملش را دارى با من بيا، ولى اگر طاقت ندارى از همين جا به خانه‌ات برگرد' . مهرين‌نگار که شاهزاده را خيلى دوست داشت گفت: 'تحمل هر سختى را دارم' . سلطان مار گفت: 'پس گوش کن، من شاهزاده‌اى بودم اما ديوزاده‌ها مرا ربودند و من از آن زمان تبديل به مار شدم و گاهى هم تبديل به انسان مى‌شوم. آنها مرا تربيت کردند و من کاملاً در اختيار آنها هستم و اگر از دست آنها فرار کنم و يا آنها بو ببرند که من با تو ازدواج کرده‌ام مرا مى‌کشند. حالا با من بيا تا بعد، چاره‌اى بينديشم' .
راوى داستان در اينجا دو روايت نقل مى‌کند. به يک روايت سلطان مار وِردى مى‌خواند و دختر تبديل به يک سنجاق طلا مى‌شود. سلطان مار سنجاق طلا را به لباسش مى‌زند و پيش مادرش که ديوزاد آدم‌خورى بوده است مى‌رود وقتى پيش مادرش مى‌رسد مادرش مى‌گويد سلطان مار، بوى انسان مى‌آيد. اما سلطان مار مى‌گويد نه مادر، اشتباه مى‌کنيد. اما سرانجام، مادر مى‌فهمد و به‌وجود مهرين‌نگار پى مى‌برد.
اما به روايتى ديگر، سلطان مار، مهرين‌نگار را به همان صورت پيش مادرش مى‌برد. مادر وقتى مى‌پرسد اين کيست؟ سلطان مار مى‌گويد اين دخترى است و آورده‌ام براى شما کار کند. مادر سلطان مار با خود مى‌گويد به هر صورت که هست بايد اين دختر را از بين ببرم و بهتر است با کارهاى بسيار سختى که به‌عهده او مى‌گذارم به آرزوى خودم برسم.
يک روز مادر سلطان مار به مهرين‌نگار گفت: 'من دارم از خانه دور مى‌روم و تو بايد تمام اين خانه را بدوم اينکه از آب استفاده کنى بشوئي. اما به‌جاى آب بايد از اشک چشمت، و براى جارو کردن از پلک‌هايت استفاده کني. اگر اين کار را انجام ندهى تو را مى‌کشم' . مهرين‌نگار پس از رفتن مادر سلطان مار، نشست توى خانه و شروع به گريه کرد. وقتى سلطان مار آمد و گفت: 'گريه نکن من کمکت مى‌کنم' . بعد سلطان مار وردى خواند بادى شديد وزيد و خانه را جارو کرد و ابرى آمد و باران باريد و خانه شسته شد. وقتى مادر سلطان مار برگشت گفت: 'مهرين‌نگار، اين کار تو نيست، کار استاد توست. زيرا از دخترى به اين زيبائى کار کردن بعيد است' . يک روز ديگر مادر سلطان مار براى او به خواستگارى همان دختر زشت که دختر خواهرش بود رفت. به خواهرش گفت: 'من مهرين‌نگار را به دنبال غربال مى‌فرستم، تو او را به خانه‌ات ببر و بکش' . بعد از آنکه مادر سلطان مار بازگشت به مهرين‌نگار گفت: 'قرار است سلطان مار با دخترخاله‌اش ازدواج کند، تو برو و يک غربال از خانه خواهرم بگير و تمام اين کوزه‌ها را پر از آب کن' . مهرين‌نگار باز، نشست به گريه کردن. سلطان مار اين بار هم به کمک مهرين‌نگار آمد و گفت: 'غصه نخور، من اين کار را انجام مى‌دهم. اما مواظب باش چون خاله‌ام قصد دارد تو را بکشد. وقتى دنبال غربال رفتي، خاله‌ام که رفت برايت غربال بياورد، تو بالاى در را نگاه کن. غربال را مى‌بيني. فورى آن را بردار و پيش من بيا' .
مهرين‌نگار همين کار را انجام داد. غربال را برداشت و پيش سلطان مار آمد. بعد سلطان مار دوباره وِردى خواند و تمام کوزه‌ها پر از آب شد. مادر سلطان مار اين بار هم فهميد و گفت: 'مهرين‌نگار اين کار تو نيست، کار استاد توست' .
اما شب عروسى سلطان مار و دختر خاله‌اش فرا رسيد. مادر سلطان مار به مهرين‌نگار گفت: 'اين‌بار تو بايد روى هر انگشتت يک شمع روشن نگاه‌دارى و اتاق حجله سلطان مار را تا سپيده صبح روشن کن' . و با اين تصميم مى‌خواست مهرين‌نگار هم از حرارت شمع‌ها و هم از غصه بميرد. مهرين‌نگار با غصه به گوشه‌اى رفت و نشست ولى سلطان مار اين دفعه هم گفت من کمکت مى‌کنم. و وِردى خواند و يک دست‌کش آهنى نامرئى در دست‌هاى او جا گرفت. شب عروسي، مهرين‌نگار روى هر انگشتش يک شمع بود و در اتاق ايستاده بود. وقتى عروس زشت به خانه آمد، سلطان مار گفت: 'مهرين‌نگار دل و جانم سوخت!' و مهرين‌نگار گفت: 'سلطان مار انگشتانم سوخت' . وقتى عروس خوابيد سلطان مار گفت: 'تو حالا برو و يک کوزه و يک کيسه نمک و سه بسته سوزن، يک سوزن نازک، يکى سوزن کلفت و يکى جوال‌دوز بردار و برو. در راه ابتدا به يک ديوار بسيار کج که در حال خراب شدن است مى‌رسي. مى‌گوئى چه ديوار زيبا و باشکوهي. اى کاش مى‌توانستم در سايه‌ات استراحت کنم. ديوار به تو اجازه مى‌دهد تا از آن بگذري. بعد مى‌روى تا به يک درخت زشت و کج مى‌رسي، مى‌گوئى عجب درخت قشنگ و زيبائي! اى کاش مى‌توانستم در سايهٔ آن استراحتى بکنم. درخت هم به تو اجازه رفتن مى‌دهد. بعد از آن مى‌رسى به يک شتر که جلوى آن استخوان ريخته‌اند و يک سگ که جلوى آن علف ريخته‌اند. تو علف را به شتر و استخوان را به سگ بده تا آنها به تو کمک کنند به راهت ادامه بدهي. بعد من مى‌آيم و با هم فرار مى‌کنيم' .
مهرين‌نگار رفت و سلطان مار سر دختر‌خاله‌اش را بريد و روى سينه‌اش گذاشت و بعد به دنبال مهرين‌نگار رفت. مهرين‌نگار هم رفت به يک ديوار رسيد. گفت: 'به‌به! چه ديوار قشنگي! کاش من در سايه آن استراحت مى‌کردم' . ديوار گفت: 'باشد. بيا و استراحت کن' . اما مهرين‌نگار گفت: 'مادرِ سلطان مار و خواهرش به دنبال من هستند و مى‌خواهند مرا بکشند. اجازه بده من بروم. ديوار گذاشت و او رفت' .
بعد رسيد به درخت چنار و به او گفت: 'به‌به! چه درخت زيبائي! اى کاش مى‌توانستم زير سايه تو استراحت کنم' . درخت گفت: 'استراحت کن. اما چرا اينقدر عجله داري؟' مهرين‌نگار گفت: 'مادر سلطان مار و خواهرش مى‌خواهند مرا بکشند' . درخت اجازه داد و او رفت. بعد، مهرين‌نگار به سگ و شتر رسيد و همان کارها را که سلطان مار گفته بود انجام داد. به بيابان برهوت رسيد. ناگهان ديد سلطان مار مقابل اوست. سلطان مار گفت: 'به پشت سرت نگاه مکن و با من بيا' . مهرين‌نگار که مى‌ترسيد دوباره بلائى به سرش بيايد، به پشت سر نگاه نکرد و همراه سلطان مار رفت.
سلطان مار ديد که مادر و دخترخاله‌اش پشت سر آنها هستند و چيزى نمانده است که به آنها برسند. بنابراين سوزن‌هاى نازک را گرفت و به آنها وردى خواند و روى زمين ريخت. ناگهان دريائى از سوزن‌هاى نازک جلوى پاى مادر سلطان مار و خواهرش به‌وجود آمد و پاهاى آنها را زخمى کرد. اما آنها از درياى سوزن نازک گذشتند و همچنان سلطان مار و مهرين‌نگار را تعقيب کردند. سلطان مار ديد که باز مادرش دارد به او نزديک مى‌شود. اين‌بار سوزن‌هاى کلفت را گرفت. وِردى بر آنها خواند و بر زمين ريخت اما مادرش و خواهرش از آنها گذشتند و نزديک بود به سلطان مار برسند بعد سلطان مار براى بار سوم جوال‌دوزها را گرفت و دوباره همان کار را تکرار کرد. اما آنها باز هم از درياى جوال‌دوزها گذشتند. باز سلطان مار ديد چيزى نمانده است که آنها را به او برسند. نمک‌ها را از مهرين‌نگار گرفت و اين بار دريائى از نمک جلوى پاهاى زخمى مادرش و خاله‌اش پديدار شد. اما آنها از آن درياى نمک نيز گذشتند. سلطان مار ديد ديگر چاره‌اى ندارد. ناگهان وردى خواند و مهرين‌نگار تبديل به تپه‌اى از خاک شد. سلطان مار روى آن تپه رفت و شروع به آواز خواندن کرد. مادر سلطان مار و خواهرش از آنها گذشتند اما همين که سلطان مار دوباره مهرين‌نگار را به شکل اوليه باز گرداند مادر و خواهرش بازگشتند و مجدداً به تعقيب آنها پرداختند. سلطان مار به‌عنوان آخرين چاره، کوزه آب را گرفت و بر آن وردى خواند و پشت سر خود خالى کرد. ناگهان آب‌ها تبديل به يک درياى عظيم شد و مادر سلطان مار فکر کرد که مى‌تواند مثل سلطان مار از آب رد شود. اما آب آنقدر زياد بود که مادر سلطان مار و خواهرش که خاله سلطان مار بود در آب غرق شدند و مادر سلطان مار و خواهرش که خاله سلطان مار بود در آب غرق شدند و سلطان مار و مهرين‌نگار به قصر خود رسيدند و براى هميشه در کنار يکديگر، خوش‌بخت زندگى کردند.
- مهرين‌نگار و سلطان مار
- چهل افسانهٔ خراسانى ـ ص ۲۷
- گردآورنده: حسين على بيهقى
- راوى: صديقه پورحسن (۵۳ ساله) اهل مشهد
- پژوهشگاه سازمان ميراث فرهنگي، چاپ اول ۱۳۸۰
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد چهاردهم، على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ. چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید