شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا
آقا حسنک
زن بيوهاى چند بچه داشت. بزرگترين آنها آقا حسنک نام داشت. روزى پيرزن پسر خود را به دکان بزازى برد تا نزد او شاگرد شود و حداقل نان خود را بهدست آورد. شب که بزار به خانه خود رفت آقا حسنک از او خواهش کرد که شب را در داخل دکان بخوابد. بزاز قبول کرد و پرسيد: اسمت چيست؟ آقا حسنک گفت: 'اسم من گز کن بدرک' . استاد به خانه رفت. صبح که آمد داد زد: 'گز کن بدرک' آقا حسنک گفت: 'چشم! کمى صبرکنيد' . وقتى حسنک در را باز کرد. استاد آه از نهادش بلند شد. همهٔ پارچههاى تکه پاره شده بود. استاد حسنک را بهباد کتک گرفت. حسنک گفت: 'خودت گفتى گز کن بدرک' . |
پس از چندى مادر حسنک دوباره او را برد تا جائى دست او را بند کند. او را برد پيش استاد کوزهگر. استاد او را به شاگردى قبول کرد. حسنک تا شب بهخوبى کار کرد. شب که شد حسنک التماس کرد تا استاد اجازه دهد شب را در دکان بخواهد. استاد قبول کرد. پرسيد: اسمت چيست؟ حسنک گفت: 'دوبه هم زنک' . استاد رفت و صبح آمد. اسم پسرک را فرياد زد. حسنک گفت: صبر کن استاد، دوتاى ديگر مانده. استاد که صداى بههم خوردن کوزهها را شنيد با لگد در را باز کرد و داخل شد. ديد که همهٔ کوزهها شکسته و از بين رفته است. تا مىتوانست آقا حسنک را کتک زد. آقا حسنک گفت: 'خودت گفتى دو بههم زنک' . استاد او را از دکان بيرون کرد. |
مادر حسنک او را برد پيش قصاب تا آنجا مشغول بهکار شود. استاد مقدارى گوشت به حسنک داد و گفت: ببر به خانهٔ من و به زنم بگو براى ظهر کوفته برنجى درست کند. حسنک گوشت را برد و پيغام استاد را رساند. شب شد. استاد در دکان را بست. حسنک التماس کرد تا استاد اجازه دهد، شب در خانهٔ او بخوابد. استاد قبول کرد. پرسيد: 'اسمت چيست؟' حسنک گفت: 'کوفتک' . |
شب که همه خوابيدند. حسنک سراغ دختر قصاب رفت. هرچه دختر مىگفت: کوفتک اذيتم مىکند، قصاب و زن او به خيال اينکه خوردن کوفته برنجى ظهر او را اذيت مىکند به حرف او توجهى نکردند. صبح که از خواب بلند شدند، فهمديند که کار از کار گذشته و کوفتک کار خود را کرده است. شکايت به داروغه بردند و داروغه حکم کرد حسنک از شهر بيرون برود. |
مادر حسنک مقدارى نان جو به او داد و گفت: 'برو که ديگر رويت را نبينم' . آقا حسنک، ناراحت راه بيابان را در پيش گرفت و با خود عهد کرد که ديگر کارهاى غلط نکند. رفت و رفت تا به جوى آبى رسيد. دست و روى خود را شست و تکهاى از نان جو را کند و داخل آب گذاشت تا خيس بخورد. در همين موقع ديد آب گل سرخى را مىآورد. گل کنار نان ايستاد. حسنک آن را برداشت و بوئيد. خيلى خوشش آمد. در جهت مخالف جريان آب راه افتاد تا سرچشمهٔ آن را پيدا کند. در بين راه چند بار ايستاد تا نان خود را خيس کند و هر بار چشمش به گل سرخى افتاد. حسنک همينطور رفت تا به باغى رسيد. از درختى بالا رفت و همان جا نشست. ناگهان ديد ابرى در آسمان پيدا شد و از ميان آن ديوى که گوسفندى را در بغل داشت پائين آمد و کنار سبزىها نشست. حسنک خوب نگاه کرد ديد دختر زيبائى خوابيده و خنجرى روى سينهٔ او و شيشهاى هم در کنار او است. ديو خنجر را از روى سينهٔ دختر برداشت و شيشه را زير دماغ او گرفت. دختر بيدار شد. ديو گوسفند را کشت و از گوشت آن کبابى درست کرد و با دختر خوردند. سپس دختر بلند شد و گلى چيد، آنرا بوئيد و داخل آب انداخت. حسنک فهميد گلهائى که پيدا کرده همينطور به آب انداخته شدهاند. |
ديو پس از اين که غذاى خود را خود دختر را کشت. خنجر را روى سينهاش گذاشت و رفت. حسنک از بالاى درخت پائين آمد. خنجر را از روى سينهٔ دخرت برداشت و شيشه را زير دماغ او گرفت. دختر بلند شد و از ديدن حسنک تعجب کرد. حسنک حال و قضيه را از او پرسيد. دختر گفت: 'من دختر پادشاه هستم' . يک روز در اين باغ گردش مىکردم که طوفان شد و اين ديو مرا اسير خودش کرد. آقا حسنک گفت: 'من تو را نجات مىدهم فقط جاى شيشه عمر ديو را از او بپرس' . موقع آمدن ديو، حسنک دختر را به حال او درآورد و خودش پنهان شد. ديو آمد، دختر را بيدار کرد و به او گفت: بوى آدميزاد مىآيد. دختر گفت: 'به غير از من و تو کسى اينجا نيست' . ديو مدتى گشت و کسى را نيافت. سرانجام دختر با ناز و دلبرى توانست جاى شيشهٔ عمر ديو را از زير زبان او بيرون بکشد. ديو او را به گوشهاى باغ برد و روى زمين درى را به او نشان داد و گفت: 'زير اين در سى پله است که روى هر پله، يک سگ نشسته. روى کف زيرزمين حوضى است که يک سگ درنده کنار آن است. شيشه عمر من توى شکم آن سگ است' . ديو پس از مدتى معاشقه با دختر، او را کشت و رفت. آقا حسنک از جائى که پنهان شده بود بيرون آمد و دختر را بيدار کرد. دختر جاى شيشهٔ عمر ديو را به او گفت. حسنک خنجر ديو را برداشت. در زير زمين را باز کرد و سگها را يکى يکى کشت. وقتى خنجر خود را توى شکم سگ کنار حوض فرو کرد ناگهان صداى مهيبى بلند شد. شيشهٔ عمر ديو شکسته شد. طلسمها شکست. دختر و حسنک، باغ و قصر را با همهٔ خدمه آن ديدند. |
حسنک دختر را گوشهاى پنهان کرد و خودش به سراغ پادشاه رفت و گفت که دختر او را يافته است. و همهٔ ماجرا را به پادشاه گفت. سپس دختر را به نزد پدر او آورد. پادشاه خيلى خوشحال شد. دستور داد تا مادر آقا حسنک را بياورند. آقا حسنک شد داماد پادشاه. |
- آقا حسنک |
- قصههاى ايرانى جلد دوم - ص ۵۸ |
به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى) |
همچنین مشاهده کنید
- قصهٔ طوطی
- پوست خربزه
- ماهبانو و ماهبالو
- دختر پادشاه و پسر درویش(۴)
- کره اسب
- مرغ تخمطلائی (۲)
- کرّهٔ سیاه (۲)
- دیوانگان
- سندر و مندر
- قصهٔ اکبر و دختر ماهی
- مرد طماع
- سودا
- خزانهٔ دزدها
- علی بونهگیر
- شیرزاد (۴)
- پادشاه و هفت فرزندش
- شیر شیر توی پوست شیر و بار شیر (۲)
- عزیز پسر عیوض، و گلزار خانم
- کَل از کدو، چماق به دست، بیرون بیا
- آقا موشه
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
دولت امیرعبداللهیان حسین امیرعبداللهیان سیستان و بلوچستان مجلس شورای اسلامی شورای نگهبان انتخابات دولت سیزدهم حسن روحانی حجاب مجلس افغانستان
سیل ایران هواشناسی تهران شهرداری تهران سازمان هواشناسی باران آتش سوزی یسنا فضای مجازی هلال احمر قوه قضاییه
خودرو قیمت خودرو قیمت دلار مسکن بانک مرکزی دلار قیمت طلا تورم ارز بازار خودرو حقوق بازنشستگان ایران خودرو
صدا و سیما دفاع مقدس مسعود اسکویی مهران غفوریان بی بی سی موسیقی تلویزیون صداوسیما ساواک سریال سینمای ایران تبلیغات
رژیم صهیونیستی جنگ غزه فلسطین اسرائیل حماس روسیه آمریکا ترکیه اوکراین نوار غزه انگلیس ایالات متحده آمریکا
فوتبال پرسپولیس استقلال سپاهان لیگ برتر جواد نکونام باشگاه استقلال علی خطیر رئال مادرید بازی باشگاه پرسپولیس تراکتور
هوش مصنوعی اینستاگرام آیفون دیابت اپل عکاسی ناسا موبایل گوگل تلفن همراه
استرس کبد چرب فشار خون گرما