شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

اندر ستایش سلطان محمود (۵)


ز گنج نیاکان ما هرچ هست    ز دینار وز تاج و تخت و نشست
ز اسب و سلیح و ز بیش و ز کم    که میراث ماند از نیا زادشم
ز گنج بزرگان و تخت و کلاه    ز چیزی که باید ز بهر سپاه
فرستم همه همچنین پیش تو    پسر پهلوان و پدر خویش تو
دو لشکر برآساید از رنج رزم    همه روز ما بازگردد ببزم
ور ایدونک جان ترا اهرمن    بپیچد همی تا بپوشی کفن
جز از رزم و خون کردنت رای نیست    بمغز تو پند مرا جای نیست
تو از لشکر خویش بیرون خرام    مگر خود برآیدت ازین کار کام
بگردیم هر دو بوردگاه    بر آساید از جنگ چندین سپاه
چو من کشته آیم جهان پیش تست    سپه بندگان و پسر خویش تست
و گر تو شوی کشته بر دست من    کسی را نیازارم از انجمن
سپاه تو در زینهار منند    همه مهترانند و یار منند
وگر زانکه بامن نیایی به جنگ    نتابی تو با کار دیده نهنگ
کمر بسته پیش تو آید پشنگ    چو جنگ آوری او نسازد درنگ
پدر پیر شد پایمردش جوان    جوانی خردمند و روشن‌روان
بوردگه با تو جنگ آورد    دلیرست و جنگ پلنگ آورد
ببینیم تا بر که گردد سپهر    کرا بر نهد بر سر از تاج مهر
ورایدونک با او نجویی نبرد    دگرگونه خواهی همی کار کرد
بمان تا بیاساید امشب سپاه    چو بر سر نهد کوه زرین کلاه
ز لشکر گزینیم جنگاوران    سرافراز با گرزهای گران
زمین را ز خون رود دریا کنیم    ز بالای بد خواه پهنا کنیم
دوم روز هنگام بانگ خروس    ببندیم بر کوهه‌ی پیل کوس
سران را به یاری برون آوریم    بجوی اندرون آب و خون آوریم
چو بد خواه پیغام تو نشنود    بپیچد بدین گفتها نگرود
بتنها تن خویش ازو رزم خواه    بدیدار دوراز میان سپاه
پسر آفرین کرد و آمد برون    پدر دیده پر آب و دل پر ز خون
گزین کرد از موبدان چار مرد    چشیده بسی از جهان گرم و سرد
وزان نامداران لشکر هزار    خردمند و شایسته‌ی کارزار
بره چون طلایه بدیدش ز دور    درفش و سنان سواران تور
ز ترکان که هر آنکس که بد پیشرو    زناکاردیده جوانان نو
بره با طلایه بر آویختند    بنام از پی شیده خون ریختند
تنی چند از ایرانیان خسته شد    وزان روی پیکار پیوسته شد
هم اندر زمان شیده آنجا رسید    نگهبان ایرانیان را بدید
دل شیده کشت اندر آن کار تنگ    همی باز خواند آن یلانرا ز جنگ
بایرانیان گفت نزدیک شاه    سواری فرستید با رسم و راه
بگوید که روشن دلی شیده نام    بشاه آوریدست چندی پیام
از افراسیاب آن سپهدار چین    پدر مادر شاه ایران زمین
سواری دمان از طلایه برفت    بر شاه ایران خرامید تفت
که پیغمبر شاه‌توران سپاه    گوی بر منش بر درفشی سیاه
همی شیده گوید که هستم بنام    کسی بایدم تا گزارم پیام
دل شاه شد زان سخن پر ز شرم    فرو ریخت از دیدگان آب گرم
چنین گفت کین شیده خال منست    ببالا و مردی همال منست
نگه کرد گردنکشی زان میان    نبد پیش جز قارن کاویان
بدو گفت رو پیش او شادکام    درودش ده از ما و بشنو پیام
چو قارن بیامد ز پیش سپاه    بدید آن درفشان درفش سیاه
چو آمد بر شیده دادش درود    ز شاه و ز ایرانیان برفزود
جوان نیز بگشاد شیرین زبان    که بیدار دل بود و روشن روان
بگفت آنچه بشنید ز افراسیاب    ز آرام وز بزم و رزم و شتاب
چو بشنید قارن سخنهای نغز    ازان نامور بخرد پاک مغز
بیامد بر شاه ایران بگفت    که پیغامها با خرد بود جفت
چو بشنید خسرو ز قارن سخن    بیاد آمدش گفتهای کهن
بخندید خسرو ز کار نیا    ازان جستن چاره و کیمیا
ازان پس چنین گفت کافراسیاب    پشیمان شدست از گذشتن ز آب
ورا چشم بی آب و لب پر سخن    مرا دل پر از دردهای کهن
بکوشد که تا دل بپیچاندم    ببیشی لشکر بترساندم
بدان گه که گردنده چرخ بلند    نگردد ببایست روز گزند
کنون چاره‌ی ما جزین نیست روی    که من دل پر از کین شوم پیش اوی
بگردم بورد با او بجنگ    بهنگام کوشش نسازم درنگ
همه بخردان و ردان سپاه    بواز گفتند کین نیست راه
جهاندیده پردانش افراسیاب    جز از چاره جستن نبیند بخواب
نداند جز از تنبل و جادویی    فریب و بداندیشی و بدخویی
ز لشکر کنون شیده را برگزید    که این دید بند بدی را کلید
همی خواهد از شاه ایران نبرد    بدان تا کند روز ما را بدرد
تو بر تیزی او دلیری مکن    از ایران وز تاج سیری مکن
وگر شیده از شاه جوید نبرد    بورد گستاخ با او مگرد
بدست تو گر شیده گردد تباه    یکی نامور کم شود زان سپاه
وگر دور از ایدر تو گردی هلاک    ز ایران برآید یکی تیره خاک
یکی زنده از ما نماند بجای    نه شهر و بر و بوم ایران بپای
کسی نیست ما را ز تخم کیان    که کین را ببندد کمر بر میان
نیای تو پیری جهاندیده است    بتوران و چین در پسندیده است
همی پوزش آرد بدین بد که کرد    ز بیچارگی جست خواهد نبرد
همی گوید اسبان و گنج درم    که بنهاد تور از پی زادشم
همان تخت شاهی و تاج سران    کمرهای زرین و گرز گران
سپارد بگنج تو از گنج خویش    همی باز خرد بدین رنج خویش
هران شهر کز مرزایران نهی    همی کرد خواهد ز ترکان تهی
بایران خرامیم پیروز و شاد    ز کار گذشته نگیریم یاد
برین گفته بودند پیر و جوان    جز از نامور رستم پهلوان
که رستم همی ز آشتی سربگاشت    ز درد سیاوش بدل کینه داشت
همی لب بدندان بخوایید شاه    همی کرد خیره بدیشان نگاه
وزان پس چنین گفت کین نیست راه    بایران خرامیم زین رزمگاه
کجا آن همه رستم و سوگند ما    همان بدره و گفته و پند ما
جو بر تخت بر زنده افراسیاب    بماند جهان گردد از وی خراب
بکاوس یکسر چه پوزش بریم    بدین دیدگان چو بدو بنگریم
شنیدیم که بر ایرج نیکبخت    چه آمد بتور از پی تاج و تخت
سیاوش را نیز بر بیگناه    بکشت از پی گنج و تخت و کلاه
فریبنده ترکی ازان انجمن    بیامد خرامان بنزدیک من
گر از من همی جست خواهد نبرد    شارا چرا شد چنین روی زرد
همی از شما این شگفت آیدم    همان کین پیشین بیفزایدم
گمانی نبردم که ایرانیان    گشایند جاوید زین کین میان
کسی را ندیدم ز ایران سپاه    که افگنده بود اندرین رزمگاه
که از جنگ ایشان گرفتی شتاب    بگفت فریبنده افراسیاب
چو ایرانیان این سخنها ز شاه    شنیدند و پیچان شدند از گناه
گرفتند پوزش که ما بنده‌ایم    هم از مهربانی سرافگنده‌ایم
نخواهد شهنشاه جز نام نیک    وگر کارها را سرانجام نیک
ستوده جهاندار برتر منش    نخواهد که بر مابود سرزنش
که گویند از ایران سواری نبود    که یارست با شیده رزم آزمود
که آمد سواری بدشت نبرد    جز از شاهشان این دلیری نکرد
نخواهد مگر خسرو موبدان    که بر ما بود ننگ تا جاودان
بدیشان چنین پاسخ آورد شاه    که ای موبدان نماینده راه
بدانید کاین شیده روز نبرد    پدر را ندارد بهامون بمرد
سلیحش پدر کرده از جادویی    ز کژی و بی راهی و بدخویی
نباشد سلیح شما کارگر    بدان جوشن و خود پولادبر
همان اسبش از باد دارد نژاد    بدل همچو شیر و برفتن چو باد


همچنین مشاهده کنید