پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا

حکایت


یکی نان خورش جز پیازی نداشت    چو دیگر کسان برگ و سازی نداشت
کسی گفتش ای سغبه‌ی خاکسار    برو طبخی از خوان یغما بیار
بخواه و مدار ای پسر شرم و باک    که مقطوع روزی بود شرمناک
قبا بست و چاپک نوردید دست    قبایش دریدند و دستش شکست
همی گفت و بر خویشتن می‌گریست    که مر خویشتن کرده را چاره چیست؟
بلا جوی باشد گرفتار آز    من وخانه من بعد و نان و پیاز
جوینی که از سعی بازو خورم    به از میده بر خوان اهل کرم
چه دلتنگ خفت آن فرومایه دوش    که بر سفره‌ی دیگران داشت گوش


همچنین مشاهده کنید