پنجشنبه, ۳۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 18 April, 2024
مجله ویستا

سیب حضرت سلیمان


يکى بود يکى نبود غير از خدا هيچ‌کس نبود. يک پادشاهى بود که از مال دنيا يک باغ داشت. اين باغ خيلى بزرگ و عجيب بود زيرا هميشه درش را با گل بسته بودند و هيچ‌کس جرأت نداشت از ترس پادشاه به آن باغ نزديک بشود. وقتى هم که پادشاه مى‌خواست بميرد، پسرهايش را که سه تا بودند صدا کرد و به آنها وصيت کرد که در باغ را هيچ‌وقت باز نکنند. پادشاه اين را گفت و مرد.
بعد از چهل روز، پسر بزرگ که اسمش ملک‌محمد بود، پيش خودش گفت: حيف نباشد اين باغ بى‌مصرف بماند. رفت و در باغ را باز کرد و با وزير و وکيل و قشونش رفتند در ميان باغ. رفتند و رفتند و رفتند تا از در ديگر باغ درآمدند. مقدارى در بيابان راه رفتند که ناگهان ديدند يک آهوئى از دور پيدا شد و آمد جلوى آنها ايستاد و خطاب به ملک‌محمد گفت: 'از سر خودت بپرم يا از سر قشونت.' ملک‌محمد گفت: 'از سر خودم.'
آهو از سرش پريد و پا گذاشت به فرار. ملک‌محمد به قشون وکيل و وزيرش گفت: 'واى به کسى که با من بيايد.' و آنها را رد کرد و خودش تنها به تاخت دنبال آهو رفت. رفت و رفت تا رسيد به دروازهٔ شهري. آهو دم دروازه به ملک‌محمد گفت: 'اى ملک‌محمد تو همين‌جا بمان تا من برم و برگردم.' ملک‌محمد يک مدتى ماند. تا اينکه مردى از شهر بيرون آمد و به او گفت: 'اى مرد پادشاه شهر با تو کار دارد. دنبال من بيا.' و راه افتاد و ملک‌محمد هم رفت دنبالش.
در اينجا بشنو که پادشاه دخترى داشت که ساليان سال بود حرف نمى‌زد. پادشاه به پسر گفت: 'اگر امشب تا صبح توانستى دختر مرا به حرف زدن وادار کنى که دختر مال توست، اگر نتوانستى فردا صبح که شد سرت را مى‌برم.' ملک‌محمد خواست قبول نکند، ولى او را به زور بردند داخل. اينها را در اينجا مى‌گذاريم و برمى‌گرديم.
برادر دومى که ديد از برادر اولى خبرى نشد، عزم جزم کرد که دنبال او برود. بار و بنديل سفر بست و همان راهى که برادر اولى رفته بود تنهائى به راه افتاد.
باز هم وقتى به همان نقطه رسيد. آهو پيش آمد و از سرش پريد و بردش دم دروازه نگه‌ش داشت باز هم همان مرد آمد و او را برد پيش پادشاه. پادشاه همان حرف‌ها را که به ملک‌محمد گفته بود، به او هم که ملک‌ابراهيم نام داشت گفت و اضافه کرد که ملک‌محمد نتوانست دخترم را به حرف بياورد، سرش را بريديم. ملک‌ابراهيم تا صبح وقت داشت که دختر را به حرف بياورد. صبح که شد چون نتوانسته بود، دختر را به حرف بياورد، سرش را بريدند.
ملک‌جمشيد برادر سومى هم همين که ديد برادرهاش رفتند و ازشان خبرى نشد، بلند شد و افتاد به تخت جاده و از همان راهى که برادرهاش رفته بودند رفت. آهو مثل آن دو تاى ديگر اين يکى را هم ديد و بردش دم دروازه و اونم در همان‌جا که آن دوتاى ديگر را نگه داشته بود، نگه داشت و رفت به‌داخل شهر همين که آهو رفت ملک جمشيد پيش خودش گفت خوبه من يک سرى بکشم اين دور ورا ببينم چه خبره. چند قدمى رفت ديد پيره‌زنى در ميان چادرى (خيمه‌اي) چنباتمه زده و او را نگاه مى‌کند.
رفت جلو و به پيرزن گفت: 'اى پيرزن تو اينجا چه‌کار مى‌کني.' پيرزن خنديد و ملک‌جمشيد را برد داخل چادر و برايش چائى و قليان آورد و گفت: 'اى ملک‌جمشيد تو کجا اينجا کجا؟! ... براى چى اين طرف‌ها آمدي.' ملک‌جمشيد هرچه که شده بود براى پيرزن تعريف کرد و گفت من حالا منتظر آهويم. پيرزن تا اسم آهو را شنيد شروع کردن به جفنگ گفتن به آهو. ملک‌جمشيد گفت: 'چرا به آهو جفنگ ميگي؟!' پيرزن گفت: 'اى ملک‌جمشيد از جوانى خودت بترس؛ اين آهو، دختر پادشاه اين شهر است، خودش را به شکل آهو درمى‌آورد و مى‌آيد جوان‌هاى مردم را گول مى‌زند و مى‌برد پيش پادشاه بعد دوباره به شکل دختر درمى‌آيد و در اتاقش خودش را به مريضى مى‌زند و هيچ حرف نمى‌زند. پادشاه هم جوان‌ها را مجبور مى‌کند که او را به حرف بياورند و اگر نياوردند، سرشان را مى‌برد. تا حالا دويست نفر را به کشتن داده.'
ملک‌جمشيد که ناراحت شده بود گفت: 'پس من چيکار کنم؟' پيرزن گفت: 'من به تو يک سيبى مى‌دهم، اين سيب مال حضرت سليمونه. امشب که تو را بردند که دختر را به حرف بياوري، تو يواشکى اين سيب را بگذار زير چراغ و بگو: تو را به گوشهٔ قبر حضرت سليمان يه حرفى بزن تا امشب به ما بگذرد.' ملک‌جمشيد سيب را از پيرزن گرفت و رفت دوباره ايستاد سرجاى اولش در دروازهٔ شهر باز هم همان مرد آمد و او را برد پيش پادشاه. پادشاه به ملک‌جمشيد گفت: 'دختر من حرف نمى‌زند اگر تو توانستى او را به حرف بياورى که خودش را به تو مى‌دهم اگر نتوانستى به حرفش بياورى صبح گردنت را مى‌زنم.' شب که شد پسره هرچى تفره زد دختر به حرف نيامد. بالاخره سيب را گذاشت زير چراغ و به سيب گفت: 'اى سيب تو را به گوشهٔ قبر حضرت سليمان يه حرفى بزن تا امشب به ما بگذرد.'
سيب شروع کرد به حرف زدن. سيب گفت: 'يک روز، يک مرد خدا و يک نجار و يک خياط رفتند و باهم باغى اجاره کردند. اين سه نفر شب که شد قرار گذاشتند که به نوبت کشيک بدهند تا نه حيوانى بيايد آنها را پاره کند و نه کسى بيايد و انگور و سيب باغشان را بدزدد. اول نوبت کشيک نجار بود. نجار يک مدتى گردش کرد و خسته شد. براى اينکه سرش را گرم کند از تخته‌پاره‌ها و چوب‌هائى که در آن اطراف بود، شروع کرد به ساختن مجسمهٔ دخترى از چوب. همين که کشيک نجار تمام شد، دخترک چوبى هم ساخته شده بود. نجار، دخترک چوبى را کنارى گذاشت و رفت خياط را از خواب بيدار کرد و گفت: 'کشيک من تموم شده و نوبت کشيک توست.' خياط بلند شد و ديد نجار دختر چوبى قشنگى درست کرده. خياط هم شروع کرد از تيکه‌ نيم‌تيکه‌هاى داخل بند و بساطش پيراهنى براى دخترک چوبى درست کرد و کردش تنش و گذاشتش سر جاى اولش. در اين وقت کشيک خياط هم تمام شد و رفت مرد خدا را بيدار کرد و گفت: 'حالا نوبت توست.' مرد خدا هم رفت سر کشيکش ديد نجار يک دخترک چوبى درست کرده خياط هم لباس برايش دوخته. او هم رفت و وضو گرفت و شروع کرد به دعا و ثنا و نماز خواندن که به دخترک چوبى روح بدهد. نزديکى‌هاى صبح بود که يک دفعه دختر بلند شد سرپا و جان‌دار شد. نجار و خياط هم در اين وقت بلند شدند و هر سه باهم وقتى اين ديدند دعوايشان شد. نجار مى‌گفت مال منه که درستش کردم. خياط مى‌گفت مال من که لباس براش دوختم و مرد خدا هم مى‌گفت مال منه که جان بهش دادم.'
بعد سيب خطاب به ملک‌جمشيد گفت: 'اى ملک‌جمشيد، حالا حق با کيست؟'
ملک‌جمشيد گفت: 'حق دست نجاره.' يک دفعه دختر پادشاه به زبان آمد و گفت:
- 'نه ملک‌جمشيد، حق دست مرد خدا است که دعا کرده و بهش جان داده، اگرنه تخته و پارچه کارى نمى‌توانند بکنند.'
دختر ناگهان متوجه شد که حرف زده. نوکرهاى پادشاه که پشت پرده ايستاده بودند رفتند و به پادشاه خبر دادند که چه نشستى دخترت به زبان آمد و حرف زد.
پادشاه هم خيلى خوشحال شد و آمد که با گوش خودش بشنود و مطمئن شود. دختر هم که ديد ديگر فايده‌اى ندارد که انکار کند از طرفى از ملک‌جمشيد هم خوشش آمده بود، شروع کرد به حرف زدن و به ملک‌جمشيد گفت: 'تو همان کسى هستى که من دنبالش بودم.' اما ملک‌جمشيد به يک شرط قبول کرد که او را به همسرى بگيرد به اين شرط که ديگر از اين کارها نکند و دختر هم قبول کرد و صد کيسه اشرفى داد به فقرا. چه کار داري، هفت روز و هفت شب زدند به پوست 'گه‌ورگه (۱)' و دست دختر را گذاشتند توى دست ملک‌جمشيد.
رفتيم بالا آرد بود. آمديم پائين خمير بود قصهٔ ما همين بود.
(۱) . گه‌ورگه پوست مخصوصى است که روى طبل کشيده شده. گويا اين پوست از پوست کرگردن بوده. ولى در زبان بروجردى کرگدن همان کرگردن فارسى تلفظ مى‌شود. در هر صورت راويان مختلف قصه‌ها، اين تعبير را از پوست گه‌ورگه داشته‌اند.
- سيب حضرت سليمان
- متل‌هاى بروجردى ص ۶۹
- گردآورى و تنظيم: شيدرخ و ابوالفضل رازانى
- زيرنظر م. آزاد
- انتشارات پديده چاپ اول ۱۳۵۰
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد هفتم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰


همچنین مشاهده کنید