یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا
حاجیخسیس
در زمانهاى قديم، حاجىخسيسى بود. روزي، يکدست کلهپاچهٔ گوسفند خريد و به خانه برد و به زن خود داد. زن کلهپاچه را بار کرد. بوى آنچنان توى کوچه پيچيد که زن آبستن همسايه آنها را، به هوس خوردن کلهپاچه انداخت. زن آبستن به خانهٔ حاجى آمد تا از زن او يک کاسه کلهپاچه طلب کند ولى رويش نشد و به جاى آن گفت: |
ـ آتش مىخواهم، يک کُله آتش بده! |
زن حاجى هم يک کله آتش به او داد. |
زن آبستن رفت و پس از چند لحظه ديگر آمد و گفت: |
ـ قدرى ديگر آتش بده! |
زن حاجى دو کله ديگر آتش داد. او گرفت و رفت و سهباره بازگشت. زن حاجى اينبار نگاهى به شکم باردار او انداخت و فهميد زن آبستن ويار کلهپاچه گرفته است و بيخودى اتش مىخواهد. زودى سر اجاق رفت و از ديگ کلهپاچه، يک پاچه برداشت و به او داد. زن آبستن هم به جان او دعا کرد. |
ظهر شد. زن حاجى سفره انداخت. باديهٔ کلهپاچه را وسط سفره گذاشت. حاجى نگاهى به داخل باديه کرد و متوجه شد از چهار تا پاچه، يکى آن نيست، رو به زن خود کرد و پرسيد: |
ـ يک پاچه چه شده؟ |
زن او جواب داد: |
ـ من خوردم. |
حاجى گفت: |
ـ پس من هم مُردم! |
دراز کشيد و خودش را به مردن زد. زن او اصرار کرد: |
ـ حاجي! خجالت بکش، آبرويمان را نريز، بلند شو! |
حاجى گفت: |
ـ آن يکى پاچه کو؟ |
زن گفت: |
ـ من خوردم |
حاجى گفت: |
ـ پس من هم مردم! |
و افزود: |
ـ همسايهها را خبر کن که مرا دفن کنند. |
زن حاجى هرچه گفت، به خورد حاجى نرفت. چاره را در اين ديد که به حرف حاجى عمل کند و شروع به شيون و زارى کرد. همسايهها از سر و صداى او جمع شدند و گفتند: |
ـ چه خبر شده؟ |
زن حاجى گفت: |
ـ حاجى مرد! |
تابوت آوردند حاجى را در آن گذاشتند و به قبرستان بردند، نشستند و کفن کردند و توى قبر گذاشتند و قبل از اينکه چاله را با خاک پر کنند، زنِ حاجى گفت: |
ـ چون من زن تنهائى شدهام، سوراخى سر قبر حاجى بگذاريد تا من هميشه از اين روزنه با حاج درددل کنم و خودم را تنها ندانم! |
سر قبر حاجى سوراخى گذاشتند. همسايهها که دور و بر قبر را خلوت کردند، زن روى سوراخ قبر حاجى خم شد. حاجى را صدا زد و با التماس گفت: |
ـ حاجى راضى شو که بيرونت بياورم! |
حاجى جواب داد: |
ـ تا آن پاچه را نياوري، بيرون نمىآيم. |
روز بعد باز سر قبر حاجى رفت و از سوراخ گفت: |
ـ حاجى خجالت بکش، بيا بيرون! |
حاجى پرسيد: |
ـ پاچه را آوردي؟ |
زن گفت: |
ـ نه! |
حاجى گفت: |
ـ پس مردم! |
از قضا روز بعد، بازرگانى با کاروان شتر خود که بار ظرفهاى چينى داشت از قبرستان گذر مىکرد که پاى يکى از شترها در سوراخ قبر حاجى افتاد. حاجى از توى قبر داد کشيد. آن شتر و بقيه شترها رم کردند و بار آنها به زمين افتاد و تمام چينىها شکست. |
بازرگان متوحش و متعجب شد که چرا شترها رميدند؟ يکى از ياران بازرگان گفت: |
ـ صدائى از اين قبر آمد که باعث شد شترها رم کنند، حتماً توى قبر خبرى هست! |
ياران ديگر بازرگان گفتند: |
ـ راست مىگويد، ما هم صدائى از سوراخ اين قبر شنيديم! |
تا اينکه حاجى را ديدند و به محض اينکه از قبر بيرونش آوردند، پرسيد: |
ـ پاچه را آورديد؟ |
بازرگان هاج و واج شد و دريافت که او مقصر شکستن ظرفهاى چينى او است، حلقوم حاجى را فشرد و محکم توى سر او زد. ياران او هم به او کتک مفصلى زدند. اينبار راستى راستى نزديک بود بميرد که از دست آنها فرار کرد و با حالى زار به خانه بازگشت و از عمل خود پشيمان شد. |
ـ حاجى خسيس |
ـ افسانههاى شمال ـ ص ۲۶۸. |
ـ گردآورنده: سيدحسين ميرکاظمى |
ـ انتشارات روزبهان ـ چاپ اول ۱۳۷۲ |
(به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد چهارم ـ علىاشرف درويشيان و رضا خندان). |
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
حجاب دولت مجلس شورای اسلامی دولت سیزدهم مجلس جمهوری اسلامی ایران رئیس جمهور گشت ارشاد رئیسی پاکستان امام خمینی سیدابراهیم رئیسی
پلیس تهران وزارت بهداشت قتل شهرداری تهران هواشناسی سیل کنکور فضای مجازی پایتخت زنان آتش سوزی
خودرو دلار بازار خودرو قیمت دلار قیمت خودرو قیمت طلا بانک مرکزی سایپا مسکن تورم ایران خودرو قیمت
سریال تلویزیون یمن سینمای ایران سینما کیومرث پوراحمد موسیقی سریال پایتخت مهران مدیری فیلم ترانه علیدوستی قرآن کریم
اینترنت کنکور ۱۴۰۳
اسرائیل غزه فلسطین رژیم صهیونیستی آمریکا جنگ غزه روسیه اوکراین حماس ترکیه ایالات متحده آمریکا طوفان الاقصی
فوتبال پرسپولیس استقلال بازی جام حذفی فوتسال آلومینیوم اراک تیم ملی فوتسال ایران سپاهان تراکتور باشگاه پرسپولیس لیورپول
هوش مصنوعی تبلیغات ناسا سامسونگ فناوری اپل بنیاد ملی نخبگان آیفون ربات
کاهش وزن روانشناسی بارداری مالاریا آلزایمر زوال عقل