یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

حاتم طائی(۲)


حاتم آمد تا رسيد سر دوراهي. از دست چپ رفت. از دور شعله آتش ديد، رفت جلو ديد اژدها است و از دهان او آتش بيرون مى‌آيد. اژدها حاتم را بلعيد. مدت دو شبانه‌روز در شکم اژدها بود و از بس آنجا راه رفت دل و رودهٔ اژدها را له کرد. اژدها ديد غذائى که خورده هضم نمى‌شود، دل و روده او هم دارد له و لورده مى‌شود، حاتم را استفراغ کرد و بعد پا گذاشت به فرار. حاتم رفت لب دريا لباس‌هاى خود را کند که بشويد ناگهان يک دست از توى دريا بيرون آمد و گريبان او را گرفت، لباس‌هاى خود ار هم با دست ديگر برداشت و حاتم را کشيد توى دريا. به ته دريا که رسيد دست او را برد توى يک باغ که نازنينى آنجا نشسته بود. نصف تن او آدم و نصف ديگر او ماهى بود گفت: سلام حاتم. چند روز است که منتظر تو هستم بنابر گفتهٔ بزرگان ما، تو بايد دو روز پيش مى‌رسيدى بنشين و غذا بخور. وقتى غذا خوردند، دختر گفت: مرا براى خودت عقد کن. حاتم امتناع کرد. دختر گفت: مى‌خواهى بگويم هر تکه گوشتت را يکى ببرد. حاتم ناچار پيشنهاد دختر را قبول کرد. سه روز آنجا بود. عبد به دختر گفت: براى انجام کارى اين‌همه خطر را به جان خريده‌ام و بايد بروم. دختر گفت: اگر قول مى‌دهى که برگردى پيش من قبول مى‌کنم. حاتم قول داد. بعد دختر حاتم را پشت خود نشاند و رساند به آن طرف دريا و گفت: همين راه را که بر وى مى‌رسى به کوه قاف. حاتم دو روز در راه بود تا رسيد به پاى کوه ديد آنجا چشمه آبى است و درخت‌هاى سبز قشنگ دورش.
پيرمرد درويشى آنجا نشسته بود. حاتم سلام کرد. درويش جواب سلام او را داد. گفت: به چه جرأت و قدرت و براى چه کارى اينجا آمده‌اي؟ حاتم گفت: به قدرت خدا آمدم تا بدانم صدائى که مى‌گويد: 'يک‌بار ديدم بار ديگر هوسه' چيست؟ درويش گفت: اما جان به در نمى‌بري. يک وقت حاتم ديد از جانب غيب سفره‌اى پهن شد و طعام حاضر شد. نشستند به شام خوردن. صبح درويش به حاتم گفت: هرچه مى‌گويم خوب گوش کن و انجام بده وگرنه تا ابد در طلسم مى‌ماني. از اين کوه کمى که بالا رفتي، يک نازنين دختر از آب بيرون مى‌آيد. دست تو را مى‌گيرد و مى‌کشد توى باغ، وارد آن باغ که شدى به اندازه هزار تا دختر دور تو را مى‌گيرد هرکدام يک جور غمزه مى‌آيد اگر به هيچ‌کدام اعتناء نکردى قصرى جلوى نظرت نمودار مى‌شود. وارد قصر مى‌شوي، تختى از زبرجد آنجا گذاشته‌اند. عکسى به ديوار است يک دختر توى آن عکس است که يک تاج از ياقوت سرخ به سر او است. پايت را روى تخت مى‌گذاري. عکس مى‌شود يک دختر. مى‌آيد جلوى تو و دست به سينه مى‌ايستد. يک نقاب هم روى صورت او انداخته. هروقت تماشا کردن تو تمام شد دست او را مى‌گيرى و مى‌رسى به آن ‌جائى‌که مى‌خواهى و آن شخص را مى‌بيني. اگر تا ده سال هم به او دست نزنى او همان‌طور مى‌ايستد.
حاتم دست پيرمرد را بوسيد و با او وداع کرد و راه افتاد. همان‌طور که پيرمرد گفته بود رفتار کرد. تا جائى‌که عکس تبديل به دختر شد و آمد جلوى حاتم ايستاد. حاتم نقاب چره او را کنار زد و ديد اگر تمام نقاشان عالم جمع شوند حلقه يک چشم او را نمى‌توانند بکشند. سه روز حاتم محو تماشاى دختر بود شب‌ها چراغ از جانب غيب روشن مى‌شد و نازنينان مى‌آمدند شروع مى‌کردند به رقصيدن.
روز سوم حاتم به خودش گفت: اگر يک عمر هم بنشينى از تماش کردن سير نمى‌شوي. احمد بيچاره هم در غم فراق مانده است. دست دختر را گرفت، در اين موقع يک نفر از زير تخت بيرون آمد و لگدى به حاتم زد که: اى خيره‌سر چه مى‌کني؟ حاتم بيهوش شد.
وقتى به هوش آمد ديد در يک بيابان بى‌آب و علف افتاده، صدائى به گوش او خورد: 'يک بار ديدم، بار ديگر هوس است' . رفت دنبال صدا. دو شبانه‌روز راه مى‌رفت تا رسيد به جائى‌که پيرمردى نشسته بود لب جو و ناله مى‌کرد. سلام کرد و گفت: اى پيرمرد چه ديدى که بار ديگر هوس است؟ پيرمرد گفت: من عاشق دخترى بودم. او از من بيضه مرواريد خواست. دنبال آن تا کوه قاف آمدم که يک دفعه نازنينى مرا به باغى کشيد. هزاران هزار نازنين دور مرا گرفتند و هرکدام يک جور غمزه آمدند. من به طرف يکى از آنها دست دراز کردم که يک‌دفعه دختر که توى عکس بود و تاج ياقوت بر سر داشت جلو آمد و يک کشيده به گوش من زد و گفت: دور شو! هفت‌سال بيهوش بودم، وقتى به هوش آمدم خود را در اين بيابان ديدم، هرچه مى‌گردم راهى پيدا نمى‌کنم. حاتم گفت: اگر قول بدهى که ديگر دست به آن نازنينان دراز نکنى من تو را به آنجا مى‌برم. حاتم او را برد به باغچه. گفت: اين همان‌جائى است که آن نازنين از توى دريا بيرون مى‌آيد و تو را مى‌برد. پيرمرد از او تشکر کرد. حاتم با او وداع کرد و راه افتاد آمد تا رسيد لب دريا، ديد دخترماهى آنجا نشسته. به او گفت: من بايد بروم نشانى خود را مى‌دهم اگر خواستى در خشکى زندگى کنى بيا پيش من. دخترماهى قبول کرد با هم وداع کردند و حاتم راه افتاد تا رسيد پيش جوان درويش يک شب پيش او ماند. بعد راه افتاد تا رسيد به دخترخرس.
يک‌ماه پيش دخترخرس ماند. هنگام عزيمت گفت: اگر خواستى ميان آدم‌ها زندگى کنى قاصد مى‌فرستم که پيش من بيائي. دختر قبول کرد. حاتم از او خداحاظى کرد سر راه کفتارها را ديد که به قول خودشان وفا کرده بودند. حاتم رفت تا رسيد به شغال‌ها يک شب پيش آنها ماند. ديد سه چهار تا بچه‌شغال هم آنجا است. از اينکه بچه‌دار شده بودند خوشحال شد. با آنها هم وداع کرد آمد تا رسيد به شاه‌آباد احمد را در کاروانسرا پيدا کرد با هم رفتند پيش ملکه. ملکه از پشت پرده به حاتم گفت: من همان روز اول مى‌خواستم امر شما را انجام دهم اما به‌خاطر مردم نتوانستم. چون عهد کرده بودم که مرد اختيار نکنم. حالا من از آن تو هستم. حاتم ملکه را بخشيد به احمد. هفت‌ شبانه‌روز جشن گرفتند. حاتم فرستاد دنبال دخترخرس و دخترماهي، آنها هم آمدند.
ـ حاتم طائى
ـ قصه‌هاى مشدى گلين‌خانم ـ ص ۱۱۹
ـ گردآورنده: ل. پ. الوال ساتن ويرايش اولريش مارتسولف، آذر اميرحسينى نيتهامر، سيداحمد وکيليان.
ـ نشر مرکز ـ چاپ اول سال ۱۳۷۴
(به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد چهارم ـ على‌اشرف درويشيان و رضا خندان)


همچنین مشاهده کنید