جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

داستان دوازده رخ (۱۰)


برون شد ز پرده‌سرای پدر    بهر منزلی بر هیونی دگر
خور و خواب و آرامشان بر ستور    چه تاریکی شب چه تابنده هور
بران گونه پویان براه آمدند    بیک هفته نزدیک شاه آمدند
چو از راه ایران بیامد سوار    کس آمد بر خسرو نامدار
پذیره فرستاد شماخ را    چه مایه دلیران گستاخ را
بپرسید چون دید روی هجیر    که ای پهلوان‌زاده‌ی شیرگیر
درودست باری که بس ناگهان    رسیدی به نزدیک شاه جهان
بفرمود تا پرده برداشتند    باسبش ز درگاه بگذاشتند
هجیر اندر آمد چو خسرو بدوی    نگه کرد پیشش بمالید روی
بپرسید بسیار و بنشاندش    هزاران هجیر آفرین خواندش
ز گوهر یکی تاج پیروزه شاه    بسر بر نهادش چو رخشنده ماه
ز گودرز وز مهتران سپاه    ز هر یک یکایک بپرسید شاه
درود بزرگان بخسرو بداد    همه کار لشکر برو کرد یاد
بدو داد پس نامه‌ی پهلوان    جوان خردمند روشن‌روان
نویسنده را پیش بنشاندند    بفرمود تا نامه برخواندند
چو برخواند نامه بخسرو دبیر    ز یاقوت رخشان دهان هجیر
بیاگند وزان پس بگنجور گفت    که دینار و دیبا بیار از نهفت
بیاورد بدره چو فرمان شنید    همی ریخت تا شد سرش ناپدید
بیاورد پس جامه زرنگار    چنانچون بود از در شهریار
همیدون ببردند پیش هجیر    ابا زین زرین ده اسب هژیر
بیارانش بر خلعت افگند نیز    درم داد و دینار و هرگونه چیز
ازان پس جو از جای برخاستند    نشستنگه می بیاراستند
هجیر و بزرگان خسروپرست    گرفتند یکسر همه می بدست
نشستند یک روز و یک شب بهم    همی رای زد خسرو از بیش و کم
بشبگیر خسرو سر و تن بشست    بپیش جهانداور آمد نخست
بپوشید نو جامه‌ی بندگی    دو دیده چو ابری ببارندگی
دوتایی شده پشت و بنهاد سر    همی آفرین خواند بر دادگر
ازو خواست پیروزی و فرهی    بدو جست دیهیم و تخت مهی
بیزدان بنالید ز افراسیاب    بدرد از دو دیده فرو ریخت آب
وزآنجا بیامد چو سرو سهی    نشست از برگاه شاههنشهی
دبیر خردمند را پیش خواند    سخنهای بایسته با او براند
چو آن نامه را زود پاسخ نوشت    پدید آورید اندرو خوب و زشت
نخست آفرین کرد بر کردگار    کزو دید نیک و بد روزگار
دگر آفرین کرد بر پهلوان    که جاوید بادی و روشن‌روان
خجسته سپهدار بسیار هوش    همه رای و دانش همه جنگ و جوش
خداوند گوپال و تیغ بنفش    فروزنده‌ی کاویانی درفش
سپاس از جهاندار یزدان ما    که پیروز بودند گردان ما
از اختر ترا روشنایی نمود    ز دشمن برآورد ناگاه دود
نخست آنک گفتی که مر گیو را    بزرگان فرزانه و نیو را
بنزدیک پیران فرستاده‌ام    چه مایه ورا پندها داده‌ام
نپذرفت ازان پس خود او پند من    نجست اندرین کار پیوند من
سپهبد یکی داستان زد برین    چو دستور پیشین برآورد کین
که هر مهتری کو روان کاستست    ز نیکی ببخت بد آراستست
مرا زان سخن پیش بود آگهی    که پیران دل از کین نخواهد تهی
ولیکن ازان خوب کردار او    نجستم همی ژرف پیکار او
کنون آشکارا نمود این سپهر    که پیران بتوران گراید بمهر
کنون چون نبیند جز افراسیاب    دلش را تو از مهر او برمتاب
گر او بر خرد برگزیند هوا    بکوشش نروید ز خاراگیا
تو با دشمن ار خوب گویی رواست    از آزادگان خوب گفتن سزاست
و دیگر ز پیکار جنگ‌آوران    کجا یاد کردی به گرز گران
ز نیک‌اختر و گردش هور و ماه    ز کوشش نمودن بران رزمگاه
مرا این درستست کز کار کرد    تو پیروز باشی بروز نبرد
نبیره کجا چون تو دارد نیا    بجنگ اندرون باشدش کیمیا
ز شیران چه زاید مگر نره شیر    چنانچون بود نامدار و دلیر
به بیداد برنیست این کار تو    بسندست یزدان نگهدار تو
تو زور و دلیری ز یزدان شناس    ازو دار تا زنده باشی سپاس
سدیگر که گفتی که افراسیاب    سپه را همی بگذارند ز آب
ز پیران فرستاده شد نزد اوی    سپاهش بایران نهادست روی
همانست یکسر که گفتی سخن    کنون باز پاسخ فگندیم بن
بدان ای پر اندیشه سالار من    بهر کار شایسته‌ی کار من
که او بر لب رود جیحون درنگ    نه ازان کرد کید بر ما بجنگ
که خاقان برو لشکر آرد ز چین    فراز آمدش از دو رویه کمین
و دیگر که از لشکران گران    پراگنده برگرد توران سران
بدو دشمن آمد ز هر سو پدید    ازان بر لب رود جیحون کشید
بپنجم سخن کگهی خواستی    بمهر گوان دل بیاراستی
چو لهراسب و چون اشکش تیزچنگ    چو رستم سپهبد دمنده نهنگ
بدان ای سپهدار و آگاه باش    بهر کار با بخت همراه باش
کزان سو که شد رستم شیرمرد    ز کشمیر و کابل برآورد گرد
وزان سو که شد اشکش تیزهوش    برآمد ز خوارزم یکسر خروش
برزم اندرون شیده برگشت ازوی    سوی شهر گرگان نهادست روی
وزان سو که لهراسب شد با سپاه    همه مهتران برگشادند راه
الانان و غز گشت پرداخته    شد آن پادشاهی همه ساخته
گر افراسیاب اندر آید براه    زجیحون بدین سو گذارد سپاه
بگیرند گردان پس پشت اوی    نماند بجز باد در مشت اوی
تو بشناس کو شهر آباد خویش    بر و بوم و فرخنده بنیاد خویش
بگفتار پیران نماند بجای    بدشمن سپارد نهد پیشپای
نجنباند او داستان را دو لب    که ناید خبر زو بمن روز و شب
بدان روز هرگز مبادا درود    که او بگذراند سپه را ز رود
بما برکند پیشدستی بجنگ    نبیند کس این روز تاریک و تنگ
بفرمایم اکنون که بر پیل کوس    ببندد دمنده سپهدار طوس
دهستان و گرگان و آن بوم و بر    بگیرد برآرد بخورشید سر
من اندر پی طوس با پیل و گاه    بیاری بیایم بپشت سپاه
تو از جنگ پیران مبر تاب روی    سپه را بیارای و زو کینه‌جوی
چو هومان و نستیهن از پشت اوی    جدا ماند شد باد در مشت اوی
گر از نامداران ایران نبرد    بخواهد بفرما وزان برمگرد
چو پیران نبرد تو جوید دلیر    کمن بددلی پیش او شو چو شیر
به پیکار مندیش ز افراسیاب    بجای آرد دل روی ازو برمتاب
چو آید بجنگ اندرون جنگجوی    نباید که برتابی از جنگ روی
بریشان تو پیروز باشی بجنگ    نگر دل نداری بدین کار تنگ
چنین دارم اومید از کردگار    که پیروز باشی تو در کارزار
همیدون گمانم که چون من ز راه    بپشت سپاه اندر آرم سپاه
بریشان شما رانده باشید کام    به خورشید تابان برآورده نام
ز کاوس وز طوس نزد سپاه    درود فراوان فرستاد شاه
بران نامه بنهاد خسرو نگین    فرستاده را داد و کرد آفرین
چو از پیش خسرو برون شد هجیر    سپهبد همی رای زد با وزیر
ز بس مهربانی که بد بر سپاه    سراسر همه رزم بد رای شاه
همی گفت اگر لشکر افراسیاب    بجنباند از جای و بگذارد آب
سپاه مرا بگسلاند ز جای    مرا رفت باید همینست رای
همانگه شه نوذران را بخواند    بفرمود تا تیز لشکر براند
بسوی دهستان سپه برکشید    همه دشت خوارزم لشکر کشید
نگهبان لشکر بود روز جنگ    بجنگ اندر آید بسان پلنگ
تبیره برآمد ز درگاه طوس    خروشیدن نای رویین و کوس
سپاه و سپهبد برفتن گرفت    زمین سم اسبان نهفتن گرفت


همچنین مشاهده کنید