یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

شاهزاده ابراهیم و فتنهٔ خونریز


يکى بود يکى نبود غير از خدا هيچ‌کس نبود. در زمان‌هاى قديم پادشاهى بود که هر چه زن مى‌گرفت بچه‌اى گيرش نمى‌آ‌مد پادشاه همين‌طور غصه‌دار بود تا اينکه يک روز آينه را برداشت و نگاهى در آن کرد يک مرتبه ماتش برد، ديد اى واى موى سرش سفيد شده و صورتش چين و چروکى شده آهى کشيد و رو به وزير کرد و گفت: 'اى وزير بى‌نظير، عمر من دارد تمام مى‌شود و اولاد پسرى ندارم که پس از من صاحب تاج و تخت من بشود نمى‌دانم چکار کنم. چه فکرى بکنم؟ وزير گفت: 'اى قبلهٔ عالم، من دخترى در پردهٔ عصمت دارم. اگر مايل باشيد تا او را به عقد شما دربياورم شما هم نذر و نياز بکنيد و به فقيران زر و جواهر بدهيد تا بلکه لطف و کرم خدا شامل حالتان بشود و اولادى به شما بدهد.' پادشاه به گفتهٔ وزير عمل کرد و دختر وزير را عقد کرد. پس از نه ماه و نه روز خداوند تبارک و تعالى پسرى به او داد و اسمش را شاهزاده ابراهيم گذاشتند. پس از شش سال شاهزاده ابراهيم را به مکتب گذاشتند و بعد از آن او را دست تيراندازى دادند تا اسب‌سوارى و تيراندازى را ياد بگيرد. نگو بعد از مدت کمي، هم اسب‌سوارى و هم تيراندازى را به‌خوبى ياد گرفت. از قضاى روزگار يک روز شاهزاده ابراهيم به پدرش گفت: 'پدر جان من مى‌خواهم به شکار بروم.' پادشاه پس از اصرار زياد پسرش به او اجازه داد تا به شکار برود. نگو، شاهزاده ابراهيم به شکار رفت و همين‌طور که در کوه و کتل‌ها مى‌گشت ناگهان گذارش به در غارى افتاد ديد يک پيرمردى در غار نشسته و يک عکس قشنگى به‌ دست گرفته و دارد گريه مى‌کند. شاهزاده ابراهيم جلو رفت و پرسيد: 'اى پيرمرد اين عکس مال کيه؟ چرا گريه مى‌کني؟' پيرمرد همين‌طور که گريه مى‌کرد گفت: اى جوان دست از دلم بردار.' ولى شاهزاده ابراهيم گفت: 'تو را به هر کى که مى‌پرستى قسمت مى‌دهم که راستش را به من بگو.'
وقتى‌که شاهزاده ابراهيم قسمش داد پيرمرد گفت: 'اى جوان حالا که مرا قسم دادى خونت به گردن خودت. من اين قصه را برايت مى‌گويم. اين عکس را که مى‌بينى عکس دختر فتنهٔ خونريز است که همه عاشقش هستند ولى او هيچ‌کس را به شوهرى قبول نمى‌کند و هر کس هم که به خواستگاريش برود او را مى‌کشد' نگو که او دختر پادشاه چين است. شاهزاده ابراهيم يک دل نه بلکه صد دل عاشق صاحب عکس شد و با يک دنيا غم و اندوه به منزل برگشت و بدون اينکه لااقل پدر يا مادرش را خبر کند بار سفر را بست و به راه افتاد. رفت و رفت تا اينکه به شهر چين رسيد. چون در آن شهر غريب بود، نمى‌دانست به کجا برود. و چه‌کار بکند همين‌طور حيران و سرگردان در کوچه‌هاى شهر چين مى‌گشت يک مرتبه يادش آمد که دست به دامن پيرزنى بزند چون ممکن است که بتواند راه علاجى پيدا کند.
خلاصه تا عصر همين‌طور مى‌گشت تا يک پيرزنى پيدا کرد جلو رفت و سلامى کرد. پيرزن نگاهى به شاهزاده ابراهيم کرد و گفت: 'اى جوان اهل کجائي؟' شاهزاده ابراهيم گفت: 'اى مادر من غريب اين شهرم و راه به‌جائى نمى‌برم.'
پيرزن دلش به حال او سوخت و گفت: 'ما يک خانه خرابه‌اى داريم اگر سرتان فروگذارى مى‌کند به خانهٔ بيائيد.' شاهزاده ابراهيم همراه پيرزن به راه افتاد تا به خانهٔ پيرزن رسيدند. نگو شاهزاده ابراهيم همين‌طور در فکر بود که ناگهان زد زير گريه و بنا کرد گريه کردن. پيرزن رو کرد به او و گفت: 'اى جوان چرا گريه مى‌کني؟' شاهزاده ابراهيم گفت: 'اى مادر دست به دلم نگذار.' پيرزن گفت: 'تو را به خدا قسمت مى‌دهم راستش را به من بگو شايد بتوانم راه علاجى نشانت بدهم.' شاهزاده ابراهيم گفت: 'اى مادر از خدا که پنهان نيست از تو چه پنهان، من روزى عکس دختر فتنهٔ خونريز را دست پيرمردى ديدم و از آن روز تا به حال عاشقش شده‌ام و حالا هم به اينجا آمده‌ام تا او را ببينم!' پيرزن گفت: 'اى جوان رحم به جوانى خودت بکن، مگر نمى‌دانى که تا به حال هر جوانى به خواستگارى دختر فتنهٔ خونريز رفته کشته شده؟' شاهزاده ابراهيم گفت: 'اى مادر مى‌دانم ولى چه بکنم که ديگه بيش از اين نمى‌توانم تحمل بکنم و اگر تو به داد من نرسى من مى‌ميرم.'
پيرزن فکرى کرد و گفت: 'حالا تو بخواب تا من فکرى بکنم تا فردا هم خدا کريم است.'
صبح که شد شاهزاده ابراهيم مشتى جواهر به پيرزن داد. وقتى پيرزن جواهرها را ديد. پيش خودش گفت: 'حتماً اين يکى از شاهزاده‌هاست ولى حيف از جوانيش مى‌ترسم که آخر خودش را به کشتن بدهد.' خلاصه پيرزن بلند شد و چند تا مهر و تسبيح برداشت و سه، چهار تا تسبيح هم به گردنش کرد و عصائى به ‌دست گرفت و به راه افتاد و همين‌طور شلان شلان و سلانه سلانه رفت تا به بارگاه دختر فتنهٔ خونريز رسيد و آهسته در زد. دختر، يکى از کنيزها را فرستاد تا ببيند کيست. کنيز رفت و برگشت و گفت که يک پيرزنى آمده. دختر به کنيز گفت: 'برو پيرزن را به بارگاه بيار.' پيرزن همراه کنيز داخل بارگاه شد و سلام کرد و نشست. دختر گفت: 'اى پيرزن از کجا مى‌آئي؟' پيرزن مکار گفت: 'اى دختر! من از کربلا ميام و زوار هستم و راه را گم کردم تا اينکه گذارم به اينجا افتاد.' خلاصه پيرزن با تمام مکر و حيله‌اى که داشت سر صحبت را همين‌طور باز کرد تا يک مرتبه‌اى گفت: 'اى دختر شما به اين زيبائى و به اين کمال و معرفت چرا شوهر نمى‌کنيد؟' ناگهان ديگ غضب دختر به جوش آمد و يک سيلى به‌صورت پيرزن زد که از هوش رفت. پس از مدتى که پيرزن به هوش آمد دختر دلش به حال او سوخت و براى دلجوئى گفت: 'اى مادر در اين‌کار سرى هست، يک شب خواب ديدم که به شکل ماده آهوئى درآمدم و در بيابان مى‌گشتم و مى‌چريدم. ناگهان آهوئى پيدا شد که او نر بود آمد پهلوى من و با من رفيق شد خلاصه همين‌طور که مى‌چريدم پاى آهوى نر در سوراخ موشى رفت و هر چه کرد که پاش را از سوراخ بيرون بکشد نتوانست. من يک فرسخ راه رفتم و آب در دهنم کردم و آوردم در سوراخ موش ريختم تا اينکه او پاش را بيرون کشيد و دوباره به راه افتاديم اين بار پاى من در سوراخ رفت و گير افتاد. آهوى نر عقب آب رفت و ديگر برنگشت. يک مرتبه از خواب پريدم و از همان موقع با خودم عهد کردم که هر چه مرد به خواستگاريم آمد او را بکشم چون دانستم که مرد بى‌وفاست.' پيرزن که اين حکايت را از دختر شنيد بلند شد و خداحافظى کرد و رفت. چون به منزل رسيد جوان را در فکر ديد گفت: 'اى جوان قصهٔ دختر را شنيدم و تو هم غصه نخور که من يک راه نجاتى پيدا کردم.'


همچنین مشاهده کنید