جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا
احمد پادشاه
روزى دختر احمد پادشاه به گردش رفت. در بازگشت، کودک شيرخوارهاى را ديد که روى زمين افتاده است. آنرا برداشته و به خانه آورد تا بزرگش کند. احمد پادشاه يک پسر هم داشت. روزى پادشاه قصد کرد که به زيارت مکه برود. پسرش را هم با خود برد و دخترش را با پسر سرراهى که اسمش 'تاپ تيغ' بود در خانه گذاشت. 'تاپ تيغ' به تحريک پيرزنى که به وى گفته بود دختر پادشاه را به عقد خودت درآورد و همهٔ ثروت او را صاحب شود، سربهسر دختر گذاشت. دختر پادشاه هم سر او را شکست. |
وقتى شاه از سفر برگشت 'تاپتيغ' به پيشواز او رفت و به وى گفت: دخترت کارهاى بد کرد و وقتى من به او گفتم از اين کارها دست بردار سر مرا شکست. پادشاه خشمگين شد و به پسرش دستور داد تا دختر را بکشد. دختر فرار کرد و به جنگل رفت. |
پسر امير اعراب، دختر را در جنگل ديد و او را به زنى گرفت. پس از مدتى دختر، دو پسر زائيد. ولى اين چند سال کلمهاى حرف نزده بود و پسر امير اعراب مىپنداشت که دختر لال است. روزى به پيرزن فرتوتى برخورد و به او گفت: زنى نصيبم شده که لال است. به راهنمائى عجوزه، يک سيب سرخ و يک سيب سفيد خريد و به پسرانش داد. بچهها بر سر رنگ سيبها با يکديگر نزاع کردند. دختر، مرد را نفرين کرد که چرا هر دو سيب را يک رنگ نخريده است. پسر امير اعراب اين حرفها را از پشت در شنيد و از او پرسيد چرا تا بهحال حرف نمىزدي؟ زن گفت: اگر حرف مىزدهم مىفهميدى که من دختر احمد پادشاه هستم و من را به مهمانى نزد آنها مىفرستادي.(۱) |
(۱) . در ميان کردان رسمى است که 'زئي' مىگويند و يکى دو ماه بعد از عروسي، عروس به خانهٔ والدينش برمىگردد و از يک تا سه ماه در خانهٔ ايشان زندگى مىکند و بعد هدايائى از پدر و مادر گرفته به نزد شوهر بازمىگردد. (از زيرنويس قصه) |
پسر امير اعراب دختر را با وزير و چهل سوار و بچههايش فرستاد به خانهٔ احمد پادشاه. هنگام شب براى استراحت چادر زدند. نيمههاى شب وزير وارد خيمهٔ همسر پسر امير اعراب شد و به وى گفت: اگر با من همآغوشى نکنى بچههايت را سر مىبرم. زن، سرباز زد و وزير سر هر دو پسر را بريد. زن فرار کرد. وزير برگشت و به پسر امير اعراب گفت که همسرت ديوانه شده و سر دو پسرش را بريده و گريخته است. |
زن به خانهٔ شبانى رفت. صبح شبان به صحرا رفت. زن لباس شبان را بهتن کرد و شکمبهٔ گوسفندى را که شب پيش شبان سربريده بود، به سر کشيد و شد مثل کچلها. رفت و رفت تا رسيد به خانهٔ پدرش و در آنجا بهعنوان غازچران به خدت او درآمد. پسر امير اعراب به مهمانى احمدشاه آمد. احمد پادشاه از او خواهش کرد که داستنى برايش نقل کند. پسر گفت: چيزى نمىدانم. در اين موقع دختر احمد پادشاه با لباس مبدل وارد اتاق شد و اجازه خواست تا داستانى بگويد و ماجراى خود را از اول تا به آنجا که ايستاده بود باز گفت و سپس کلاه و شکمبهٔ گوسفند را از سرش برداشت. احمد پادشاه و پسر امير اعراب بسيار خوشحال شدند و وزير و 'تاپتيغ' را مجازات کرده، سالها به خوشى زندگى کردند. |
- احمد پادشاه |
- افسانههاى کردى - ص ۱۱۵ |
- به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى) |
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
انتخابات عراق احمد وحیدی حسن روحانی حجاب مجلس شورای اسلامی دولت نیکا شاکرمی مجلس رهبر انقلاب شهید مطهری رسانه
ایران هواشناسی سیل آتش سوزی یسنا تهران روز معلم قوه قضاییه پلیس معلم شهرداری تهران آموزش و پرورش
قیمت خودرو سهام عدالت قیمت طلا دولت سیزدهم مالیات طلا بازار خودرو قیمت دلار خودرو بانک مرکزی حقوق بازنشستگان ایران خودرو
مهران غفوریان موسیقی تلویزیون سریال عمو پورنگ ساواک سینمای ایران عفاف و حجاب تبلیغات مسعود اسکویی سینما دفاع مقدس
رژیم صهیونیستی فلسطین اسرائیل غزه جنگ غزه آمریکا روسیه ترکیه حماس نوار غزه انگلیس اوکراین
استقلال فوتبال پرسپولیس علی خطیر سپاهان باشگاه استقلال لیگ برتر تراکتور جواد نکونام لیگ برتر ایران رئال مادرید لیگ قهرمانان اروپا
ناسا هوش مصنوعی فناوری اپل گوگل اینستاگرام تلفن همراه کولر
طب سنتی خواب فشار خون کبد چرب دیابت