سه شنبه, ۱۳ آذر, ۱۴۰۳ / 3 December, 2024
مجله ویستا


باد سرخ


باد سرخ
سپیدی دستارش در سراشیب باد خیابان می رفت. بلندای قامتش را باد می رفت تا خم كند؛ اما مرد آموخته باد و بیابان، سر بالا گرفته بود و تن نمی خماند. پنداری آنچه هنوز در یاد نداشت سر خماندن بود؛ آن هم پیش چشمان جماعت شهری، كه نمی شناخت و دوستش نمی داشت .
به یاد آورد راهی شدنش را.
آن دم را كه حتی كاسه آبی هم بدرقه اش نكرده بود كه اگر آبی می ماند لاجرعه سر كشیده می شد، و حال كه هامون تنگدست و آسمان بخیل سرحدات مكران كه روزی نخلهایش زبانزد خاص و عام بود و مردانش شهره به سرداری و دلاوری، و اكنون هر كدام پاشنه چارق ور كشیده و سر به بیابان داشتند، از پی یافتن لقمه نانی كه دیری است چگونه بودنش را از خاطر برده بودند!
هنگام هجمه و هجوم طوفان ریگ یا آن دم كه در خم تپه ای یا دهانه كالی، لحظه ها را به انتظار آمدن شب یكی یكی می شمردند تا تن و بار را به سیاهی شبهای قیرگون كویر بسپارند و چهره در دستار بپوشانند و به بیراهه قدم بگذارند تا آن سوی دشت؛ دستی ناپیدا كیسه بار را بستاند و با دستی دیگر اسكناسی كهنه (تومان یا روپیه اش فرقی نمی كند) را در دست مرد شب، مردان شب بگذارد تا نان ( این گرده خیال انگیز رؤیاهای كودك بیابان ) رنگ واقعیت به خود گیرد و جویده شود و مرد، شرمناكی نگاه مستوره اش بزداید. تا باز در گدام(۱)، امشب صدای خنده كودكان سیر سر بگیرد و زن بیابانی خنده خردی بر لبانش شعله كند و مرد در تنگنای تاریك خیمه، به دور ترین جای ناپیدای ذهن خیره شود و از خویش پرسشی آشنا را بازپرسی كند : گذشت امروز، فردا را چه باید كرد ؟!شولایش بر بال باد خیابان می رود. دست بر گلوی قیچك و دستی دیگر كه آرشه كوچكی را در خود می فشرد.
تیز می رود اما خسته. نه از خستگی گامها؛ از آن رو كه روانی خسته را، كوهی از غصه های ناآشنایی و غربت را با خود در سربالایی جردن می كشاند .گامهایم را تند و كشیده بر می دارم تا به ردش برسم و دمی بعد، پاچین سپید شلوارش همتراز گامهایم می شود و سر بالا می كنم تا نگاهم را به صورتش بكشانم و نگاهش را در خود گیرم . چشمان مرد، اگر چه سوخته از دود خیابان، اما آشنا به باد بیابان؛ راست درافقی به هیچ كجا خیره، بی نگاهی ادامه می دهد .
سلامش می كنم. به جوابی می گذرد. باز هم همراهش می شوم.
- بلوچی؟
درنگی می كند.
نه از اهالی سیستانم !
لبخندی می زنم و می پرسم:
- شهركی هستی یا نارویی ؟
می خندد:
نه به جان خودم كه تو بلوچی ! آشنای ولایت ما؟
- نه اما زیاده هم دور نیستم از سیستان . رفیقان و دوست بسیار داشته و دارم به اطراف هامون. هامون را یقین كه آشنایی؟
به وجد می آید كه نام ها از ولایتش می دانم . چهره می گشاید و می ایستد. دستش را دراز می كند. همان دستی كه آرشه بر دست دارد و دستم میان چوب آرشه و دستان زمختش گم می شود به لحظه ای و سپس به رسم مرسومشان، دست بر لب و پیشانی می زند به بركت و حرمت دوستی!
- دلاور سیستانی و شهر؟ آن هم تهران ؟
كردار روزگار ! به كار تور اندازی و ماهی بودم به وقت صید به هامون كه بركت داشت از آب هلمند(۲) و مرغان آبی خسته را با تور یا تفنگ نشانه می رفتم و روزی می رسید و دلها خوش بود و دلزدگی ایام را به راندن توتن (۳) و خواندن بیتی از نجما یا كه حسینا از دل می زدودیم:
بر رویت عرق داره گل مو
كجك هات(۴) زرورق داره گل مو
كجك هات زرورق بالای ابرو
مثال ماه شفق داره گل م
و- و حال اینجا پس چه می كنی !؟
نمك شوره به زخم تازه منداز
موره(۵) كشتی به شهر آوازه منداز
موره كشتی به دست خود كفن كن
به دست مردم بیگانه منداز
های هامون ...... ! هامون اما اكنون از كف پای پیران ترك خورده تر! بر كناره كوه خواجه افتاده است و روزهای دیر؛ با تانكر برایمان گهگاهی آبی می آوردند. آب دولتی! پس ماندیم گرسنه و تشنه لب بر لب آن دریاچه خشك كه اكنون بوی ماهی كه هیچ؛ بوی آب هم از آن بر نمی خیزد! برادرانم به بیابان زدند به دنبال روزی و من كه دستی بر ساز داشتم؛ دانستم كه به پایتخت پول فراوان است. آمدم تا با سازم؛ روزیم را بستانم. ها قیچك كه می شناسی تو؟!
- این آقاهه تركمنه !؟
نه بابا تار می زنه ؛ نوازنده اس!
دختركی هفت رنگ! با بغلی گل سرخ به روبان پیچیده با جوانكی كرواتی رو به رویمان ایستاده اند . دلاور سر پایین می اندازد به شرم و مرام و دست دخترك، اسكناسی مچاله شده را به سمتش دراز می كند و با عشوه می گوید:
- یه رنگ عاشقانه بزن . بلدی؟ می خوام هدیه ولنتاین بدمش به این!!
و با انگشت به پسرك همراهش اشاره می كند و بعد كنار پیاده رو، به معشوقش تكیه می دهد تا بشنود. سوز سردی كه از توچال سرازیر می شود، چشمانم را می سوزاند. چشمانم تر می شود!
یا مولا دلم تنگ اومده
یا مولا دلم تنگ اومده
شیشه دلم ای خدا
پیش سنگ اومده
گم می شوم در سوز باد و سربالایی خیابان و صدای دلاور است كه سر به زیر؛ آرشه بر قیچك می كشد و صدایش میان بوق و دود گم می شود.
عباس جعفری
پانوشته ها:
۱ - گدام: روستای بیابانی ۲ - هلمند: هیرمند
۳ - توتن: نوعی قایق كوچك۴ - كجك هات: موهای بناگوش
۵ - موره: من را
منبع : روزنامه قدس