چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

مرسی کادیلاک!


مرسی کادیلاک!
با تلفن یکی از دوستانش است که می‌فهمم او مرده، یکه می‌خوردم، تلفن را قطع می‌کنم و بعد احساس می‌‌کنم که یک خوشحالی زیر پوستی دارد قلقلکم می‌دهد؛ یک احساس آسودگی. به من گفت امروز ظهر در کافه‌ای که همه وقتش را در آن جا می‌گذرانده برایش مراسم یاد بودی برگزار می‌کنند؛ گفت جلو همان کافه بوده که می‌خواسته از عرض خیابان عبور کند که با یک کادیلاک سفید تصادف کرده. گفت: اگه تونستی بیا، آدم بدی نبود.
آب داغ می‌ریزد روی سرم، صورتم و تمام بدنم را تسخیر می‌کند. در این بخار آب داغ نمی‌توانم به راحتی تنفس کنم، به او فکر می‌کنم که هر روز می‌دیدمش، آن قدر زیر ریزش آب جوش می‌مانم که تصور می‌کنم موهای سرم به آرامی دارد کنده می‌شود و پوست صورتم پر می‌شود از لکه‌های پهن قرمز چسبناک.
جلو آیینه می‌روم، به دقت موهایم را مرتب می‌کنم، کمد لباس‌هایم را به هم ریزم و لباس سیاهم را بیرون می‌کشم بعد هم اتوی داغ روی آن می‌گذارم و آن‌قدر روی یقه، آستین‌ها و حتی دکمه‌هایش می‌کشم که احساس می‌کنم لباس کاملاً براق شده.
به قدری خبر شنیدن مرگش شگفت زده‌ام کرده که تمام صبح را به چیزی جز آن فکر نمی‌کنم. بالاخره او مرده؛ همان چیزی که منتظرش بودم. کسانی که هم خیلی دوستش داشتند و سعی می‌کردند زیاد از حد خودشان را به او نزدیک کنند، در مراسم امروز چهره‌شان دیدنی است.
سر راهم یک دسته گل سفید بزرگ برایش می‌خرم. اولین نفری هستم که به کافه می‌آید. پشت نزدیک‌ترین صندلی می‌نشینم. یک عکس بزرگ و با شکوه از او بالای در ورودی آویخته است؛ به عکس خیره می‌شوم اما این‌بار هم مطمئن نیستم که مرا می‌بیند. زن‌ها و مردها می‌آیند داخل کافه؛ هنگام ورود هر کدام نگاهی به من می‌اندازند، به یک دیگر اظهار تاسف می‌کنند و درباره‌ی او صحبت می‌کنند. گویا من به یک تابلوی «کافه باز ...» یا « ...بسته است » بدل شده‌ام. بغض گلویم را می‌فشرد، اشک‌هایم سرازیر می‌شود. کم کم احساس می‌کنم چند نفر دارند به من نگاه می‌کنند؛ شروع می‌کنم به گریستن، بعد بلند و بلند‌تر تا جایی که همه به من نگاه می‌کنند و من هق هق می‌کنم.

بهناز ناصح
منبع : ماهنامه ماندگار


همچنین مشاهده کنید