شنبه, ۱۷ آذر, ۱۴۰۳ / 7 December, 2024
مجله ویستا


سیمنون در جست وجوی مادر


سیمنون در جست وجوی مادر
قضیه بسیار ساده است، و در عین حال دلخراش. پسر هفتاد سال دارد که او را بر بالین مادر محتضرش فرامی خوانند. سیمنون سالیان سال است که با شهرتی استثنایی و ثروتی افسانه ای در نزدیکی لوزان زندگی مجللی دارد. اما در این سن، او می خواهد بیشتر به گذشته بیندیشد تا به آینده. بنابراین به بلژیک برمی گردد و به شهر کودکی اش. او هشت روز در لیژ می ماند و در این مدت، ساعت ها بالای سر مادر نشسته، به او خیره می شود. وقتی از بیمارستان خارج می شود، صدف و سیب زمینی سرخ کرده می خورد و خود را سرزنش می کند. پدر مرده است، برادر مرده است. فقط او مانده است و مادر. سه سال بعد، نامه ای برای او می نویسد. برای مادرش. مادری که مرده است. نویسنده این نامه سیمنون نیست، مرد موفقی که دهه هفتاد زندگی خود را می گذراند، برای خود خانواده ای دست و پا کرده، مردی که پر است از آزمون و تجربه، می داند که چگونه بنویسد و چگونه خوب بنویسد بلکه این نامه را یک پسربچه نوشته است. پسری که دوستش نداشتند، پسری که به دنبال درک شخصیت ترسناک و وحشت انگیز مادر است، بچه ای که بدون شک برای نخستین بار می خواهد مادرش را و آنچه از او باقی مانده است، بشناسد.
الکساندر دوما در «خاطرات من» از واقعه ای می نویسد که خواننده را منقلب می کند. او هنگام مرگ مادر، کنار بسترش نشسته است. الکس عاشقانه مادر را دوست دارد، و مادر نیز او را می پرستد. زندگی اش را به گونه ای تغییر داده تا مادر کاملاً به او دسترسی داشته باشد و هرگاه اراده می کند او را ببیند، چرا که می داند، همان طور که پزشکان نیز بارها سفارش کرده اند مادرش محتاج دیدن اوست. شب هنگام، روح از بدن مادر جدا می شود. الکس با خود می گوید؛ اگر زندگی پس از مرگ حقیقت دارد، مادر خود را به من نشان خواهد داد. یا دست کم نشانی از خود برایم خواهد گذاشت. عشقی که ما را به هم پیوند داده، آن چنان عمیق است که اگر واقعیت داشته باشد، بالاخره مادر راهی برای نزدیک شدن ما به هم پیدا خواهد کرد. او منتظر می ماند. تمام شب را انتظار می کشد. هیچ نشانه ای نمی بیند. صبح، الکس در حالی که ضربه روحی شدیدی خورده، فکر می کند که زندگی پس از مرگ وجود ندارد. پس از آن سال های سال، حتی در ملاء عام، به یاد مادر اشک می ریزد.
سیمنون اشکی نمی ریزد. الکس مورد علاقه بود، ولی ژرژ را کسی دوست نداشت. سیمنون شروع می کند به تحقیق و پرس وجو. تا آنجا که می تواند به بازسازی صحنه های گذشته می پردازد، صحنه هایی که با سکوت اطرافیان، اسرارآمیزتر جلوه می کند. کودکی مادرش و محیط خانوادگی او را بررسی می کند تا بفهمد که در پس خشونت این زن ریزنقش چشم روشن چه چیزی نهفته است؛ غم، ترس، زور. او بسیار احمقانه تلاش می کند و علاقه دارد از همه چیز سر درآورد. گویا مادر شخصیت یکی از داستان هایش است، تلنگری به دوران کودکی اش می زند، اشباح و سایه ها در ذهنش رفت وآمد می کنند، و کودک گذشته که خود را خالی از هر گونه مهر و محبت بازمی یابد، از ناامیدی و دلسردی لبریز می شود. کودکی که مشکلات بسیاری برای دریافت محبت خالصانه از مادر بر سر راهش است. بین مادر و فرزند تنها ترس و وحشت از جنون رد و بدل می شود، و اینکه دوست داشتن ساده امکان ندارد. پسر خود را در خشونت و انزوای پنهانی مادر پیدا می کند. عشقی عجیب که یا نباید باشد یا اگر باشد، ویران می کند و از بین می برد. او خود را مردی می بیند که بدون هیچ گونه روبه رویی و درگیری با احساسات، از عشق محروم شده؛ نویسنده ای که کم کم می توانیم بفهمیم سرزمین داستان هایش از کدام تبعیدگاه سربرآورده اند. پسرک در طول این نامه با جسارتی خارق العاده دست به افشای کمبودها و رنج های کودکانی می زند که ناخواسته اسیر سحر و جادوی زنانی هستند ساکت و خاموش، که مادر صدایشان می کنند.
▪ نامه ای علیه مادرم
خاطرات نوشته می شوند تا زندگینامه نویس ها از آن استفاده کنند. رمان ها نوشته می شوند تا داستان هایی را برای دیگران تعریف کنند، نه اینکه برای خود نویسنده تعریف شوند. «همه چیز واقعیت دارد، حتی اگر راست نگفته باشند.» عبارتی است که سیمنون بارها و بارها تکرار می کند. این جمله را به این شکل هم می توان گفت؛ نوشته های او دروغی بیش نیستند؛ رمان ها و مخصوصاً خاطراتش. او برای اطمینان یافتن از اینکه کودکی اش بازنخواهد گشت، سه یا چهار بار زندگی گذشته اش را به تصویر کشیده است؛ «یادم می آید»، «پدیگره»، «خاطرات خصوصی» و به تعداد این زندگینامه ها، روایات و نقل قول های مختلفی از پدر و مادرش آورده است. تصاویری که یک کودک غمگین از لابه لای زمان به آنها نگاه می کند و به هیچ طریقی نمی تواند فراموش شان کند، مگر اینکه آنها را میان داستان هایش جای دهد. نویسنده بودن برای او چیزی نیست جز «تغییردهنده قضا و قدر». هر کسی شانس این را ندارد که زندگی خود را با نوشتن، بازسازی و به اصطلاح تعمیر کند.
ولی او چه کسی را باید بازسازی می کرد؟ پدر، که آشکارا در شخصیت شکست ناپذیر مگره به کمال مطلوب رسیده و بسیار دوست داشتنی است، پدری بدون فرزند و مملو از دل رحمی و دلسوزی برای قربانیان، و حتی برای مجرمان و خلافکاران. مادر، که مخصوصاً در شخصیت نیکوکار و مهربانی ارائه شده که زاینده است و با زنان دیگر تفاوت دارد، زنانی شهوت انگیز و غالباً افسرده که نویسنده دوست ندارد مادر را تا شخصیت آنها تنزل دهد.
سیمنون، همچون پروست، هزاران صفحه نوشته است. ولی اگر «در جست وجوی زمان از دست رفته» را نامه ای طولانی برای مادری دوست داشتنی تصور کنیم، سیصد رمان سیمنون بی شک نوشته هایی هستند که زبان به کار رفته در آنها مخالفت با این موجود را ابراز می کند. هر جا که نگاه می کنیم، به اعترافاتی نادر در ادبیات برمی خوریم؛ نه تنفر از زن یا ترس از موجودی به نام زن، برعکس آنچه دیگران بر او خرده می گیرند، بلکه نفرت از تصویر مادرانه. «خودت خوب می دانی، در زمان زنده بودنت، هیچ گاه همدیگر را دوست نداشتیم. هر دو ما فقط تظاهر می کردیم»، جمله ای است باورنکردنی از «نامه ای به مادرم» که در زمان احتضار آن زن نوشته شده است. صفحات بسیاری از نوشته های این رمان نویس کینه ای را در خود پنهان کرده است. کینه نویسنده از موجودی که به او زندگی بخشیده، ولی بعد کثیف زندگی را تقدیم او کرده، چرا که سایه سیاه ماتم سرتاسر این زندگی را فراگرفته است.
در رمان های او مردان از درون زن ها هراس دارند، و از زنانی که با آنها زندگی می کنند، می ترسند. زندگی در داخل آپارتمان ها، طوری وصف شده که گویا به جای مرد با زن، پسری با مادرش زندگی می کند. فضای مادرانه همچون رازی سربسته در نوشته های او باقی مانده است و او همچنان سعی دارد خود را از زیر سایه آن بیرون بکشد.
حتی خانم مگره همان زنی است که سیمنون آرزو داشته همسر پدرش باشد، و همان مادری باشد که او باید می شناخته و او را دوست داشته، مادری که همیشه کنارش باشد و تبعیض قائل نشود، همان که از داشتنش محروم بوده است.
منابع؛ روزنامه اومانیته و مجله لو پوئن
پی نوشت؛
ژرژ سیـمنون (۱۹۰۳- ۱۹۸۹) نویسنده بلژیکی فرانسه زبان که بیشتر رمان هایش فضای پلیسی دارند. از سال ۱۹۳۲ با ورود کمیسر مگره محبوبیتش بیشتر شد و این کارآگاه در بیش از صد رمان او حضور دارد.
ترجمه؛ سمیه نوروزی
منبع : روزنامه اعتماد