دوشنبه, ۱۶ مهر, ۱۴۰۳ / 7 October, 2024
مجله ویستا

نقدی بر فیلم Michael Clayton


نقدی بر فیلم Michael Clayton
چند شب پیش نصفه و نیمه مستندی در مورد المپیک ۲۰۰۸ چین دیدم. رفتارهای زشت و نادرست مقامات با کسانی که حاضر نبودند خانه‌های‌شان را رها کنند. آن‌ها را در "زندان‌های سیاه" – زندان‌هائی که طبق مدارک و رکوردها وجود خارجی ندارند - حبس می‌کردند. موضوع و داستان فیلم «مایکل کلایتون» (Michael Clayton) هم چیزی مشابه به این است. موضوع جدیدی نیست. بارها و بارها به آن پرداخته شده است، درباره‌اش خوانده‌ایم و دیده‌ایم: یک شرکت بزرگ که محصولاتش مضر و پُرگزند‌اند؛ اما با استفاده از توانایی‌هایش (وکلا) به دفاع از خود می‌پردازد و به کار خود ادامه می‌دهد. چیزی که از کاپیتالیسم خیلی هم بعید و دور از انتظار نیست.
«مایکل کلایتون» اولین کار سینمایی تونی گیلروی (Tony Gilroy) در سمت کارگردان است. کسی که اگر هم نام آشنا نباشد، با کارهایش آشنا هستیم. گیلروی فیلمنامه‌نویس با سابقه‌ای است. فیلم‌هایی مثل تریلوژی بورن، «وکیل مدافع شیطان» (Devil’s Advocate) و «آرماگدان» را در کارنامه دارد.
یکی از همین ماجراهایی که به‌شان اشاره کردیم (ظاهرا) عامل الهام گیلروی است: در دهه ۷۰ (میلادی) ماشین‌های شرکت جنرال موتورز (General Motors) شروع به آتش گرفتن کردند؛ این شرکت حدود ۲۰ سال به دفاع از خودش پرداخت و در مرز پیروزی هم بود؛ اما مدارکی منتشر شد که نشان داد تخمین زده‌اند که پرداخت جریمه ارزان‌تر از بازسازی خط تولید است.
مایکل کلایتون وکیل مدافعی است که دیگر به وکالت مشغول نیست. در منطقه‌ی خاکستری کار می‌کند و تعریف دقیقی از کارش نمی‌توان داد. کلایتون خرده‌شیشه‌ها و دسته گل‌هایی که دیگران به آب می‌دهند را جمع و جور می‌کند. همه‌کاره است و هیچ‌کاره. «کار چاق کن» است و به عبارتی ساده‌تر هم آچار فرانسه. گیلروی در جایی گفته بود که به شخصیتی علاقه دارد که در چیزی بهترین باشد. یعنی این‌که “این‌کاره” باشد. کلایتون هم این‌کاره است. یا بهتر بگویم، بوده. کلایتون دیگر کلایتون قبل نیست. و مشکلات زیاد دیگری دارد که به آن‌ها خواهیم پرداخت.
به عنوان اولین فیلم یک کارگردان، فیلم خوب و درخشانی است. گیلروی تن به "لحظه‌های تریلری" – که تبدیل به یک اعتیاد هالیوودی شده‌اند – نداده است. داستان بیننده را جذب می‌کند و استفاده از فلاش‌بک به خوبی اجرا شده است. جو و اتمسفر فیلم هم زیباست: احساسی از خیال و وهم... چنان‌که همه نیمهِ خوابند و از یک اتفاق بد به دیگری می‌روند. اما، این‌که «مایکل کلایتون» اولین فیلم گیلروی است، مشهود است. گیلروی به جورج کلونی و احتمالا به کار خودش اعتماد لازم را ندارد. البته شاید هم این عدم اعتماد نسبت به مخاطبان فیلم هم باشد. برای غلبه بر عدم اعتماد، گیلروی مشکلات و شاخص‌های منفی زیادی را در «مایکل کلایتون» مطرح می‌کند: مایکل کلایتون پول زیادی از دست داده، بدهی دارد، طلاق گرفته، رستورانش ورشکست شده است، پدر خوبی نیست، در قمار پول از دست می‌دهد. این مورد آخر هم که یکی از کلیشه‌ها (برای نشان دادن) بحران میان‌سالی است. به طور کلی فیلم بیش از حد شلوغ است و حاوی بیشتر از آن است که باید باشد. به عنوان مثال، وجود بازی کامپیوتری «Realm+Conquest» – که بازی محبوب پسر کلایتون است – برای این‌که بعدی ماوراء‌طبیعی به فیلم داده باشد، بی مورد است و به فیلم ضرر می‌زند.
گاهی معقول بودن فیلم کمی به خطر می‌افتد. به مصداق بگویم: وقتی که ماشین کلایتون منفجر می‌شود و او ساعت مچی و دیگر چیزها را در ماشین می‌اندازد که به نظر برسد که در انفجار کشته شده. کسی نپرسید "پس جنازه کجاست؟" اما، از سوی دیگر فیلم ساختار خوب و محکمی دارد که این اشکالات به‌اش ضربه نزنند. و جسارت کارگردان در اولین کارش هم قابل تحسین است: داستان آرام آرام شروع نمی‌شود که ابتدا با شخصیت‌ها آشنا شویم و بعد کم کم داستان شکل گیرد. ما از اوج داستان به آن ملحق می‌شویم. با پیام صوتی که آرتور اِدِنز (تام ویلکینسون) برای کلایتون می‌گذارد. پیامی که شباهت به یادداشت قبل از خودکشی دارد و در آن مرحله از فیلم کمی هم مبهم است. بعد از آن هم که کم کم می‌رسیم به صحنه انفجار. و سپس با استفاده از یک فلاش‌بک داستان فیلم گفته می‌شود. استفاده از فلاش‌بک به خوبی اجرا شده است. بعد از مدتی، قسمت ابتدایی داستان را فراموش می‌کنیم و جذب آن می‌شویم تا اینکه دوباره به جایی که شروع کرده بودیم برسیم.
جورج کلونی که این اواخر از نقش‌های کلیشه‌ای‌اش فاصله گرفته و نقش شخصیت‌هایی با وجدانی ناآرام را بازی می‌کند – مثل «شب بخیر و موفق باشی» (Good Night, And Good Luck)، «آلمانی خوب» (The Good German)، «سیریانا» (Syriana) – در این نقش مایکل کلایتون خوب ظاهر شده است. به طور کل بازیگران این فیلم به‌خوبی بازی کرده‌اند؛ از جمله تیلدا سوینتون. او یک زن نقش منفی است؛ شخصیتی سرد و بی‌روح که می‌توانست خیلی کلیشه‌ای باشد. اما سوینتون (با متشنج نشان دادن او، با دست کشیدن ناآرام او به موهایش، با نگاه‌هایش در آینه و ...) بعد جدیدی به این نقش بخشیده است.
پی نوشت: چند روز پیش، در دانشگاه، چند نفر در مورد «مایکل کلایتون» در حال گفتگو بودند. حرف‌های جالبی زدند که من به آن‌ها فکر نکرده بودم. شاید بازگو کردن حرف‌هایشان خالی از لطف نباشد: می‌گفتند با وجود این‌که جورج کلونی برای خیلی از شرکت‌های بزرگ تبلیغ می‌کند، می‌تواند انتخاب مناسبی به عنوان کسی که با این شرکت‌ها مبارزه می‌کند باشد؟

امیر حسین خواجوئی
http://amir-khajouie.blogfa.com
منبع : مطالب ارسال شده