سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا


کلاژی برای آدم‌های زنده


کلاژی برای آدم‌های زنده
ـ گفت‌و‌گو با مایكل اونداتیه
مایكل اونداتیه دوست دارد بیش از هر چیز قهرمانانش وجود حقیقی داشته باشند و از پایان برگ‌های رمان فراتر بروند، او همه این خواسته‌ها را برای استفان بانبری تشریح می‌كند.
اونداتیه رمان جدیدش را با عنوان Divisadero با قطعه‌ای از داستانی آغاز می‌كند كه یك نفر هنگام مرگ برایش تعریف كرده است.
داستان جدید او از آنجایی آغاز می‌شود كه اسبی در اصطبل افسار پاره می‌كند و صاحبش را به زمین می‌كوبد.
اونداتیه می‌نویسد: «در شبی توفانی حیوانی كه رم كرده است دختری را محكم به زمین می‌كوبد و به تدریج در دو صفحه اول شروع این رمان شكل می‌گیرد، دختری كه انگار تبدیل به دو نفر شده و مرد جوانی كه از پی می‌آید.»
اونداتیه می‌گوید: «من با استفاده از تكنیك سوراخ كلید باقی رمان را كشف كردم و این دو صفحه، صحنه آغازین است برای شروع یك روایت.»
كمی بعد چشم‌اندازی گشوده می‌شود كه اسب‌ها را می‌بینیم، حشراتی كه وزوز می‌كنند و علف‌هایی كه باد بر آنها می‌وزد و طی یك برهه زمانی پنج‌ساله سه نفر در این اصطبل خود را بر نویسنده نمایان می‌كنند: «من مطمئن نیستم كه هیچ كدام از این شخصیت‌ها شباهتی به هم داشته باشند، هر كدام برای خودشان آدمی عجیب و غریب شده‌اند، بی‌اینكه به این فكر كنند كه روزگاری باهم بزرگ شده‌اند؛ یكی می‌لنگد، یكی در پی كشف و شهود است و سومی قماربازی حرفه‌ای از آب درآمده است...»
اونداتیه می‌گوید: «بعضی از نویسنده‌ها از لحظه آغاز درست می‌دانند كه قرار است در رمانشان از چه حرف بزنند و سرانجام قهرمان‌هایشان به كجا ختم می‌شود؟ اما این شیوه به نظرم به شدت كسل‌كننده است و بیش از اندازه ملال‌آور. من دوست دارم نویسنده هم در شكل گرفتن داستان گاهی وقت‌ها دخیل نباشد و همینطور كه رمان پیش می‌رود ماجراهای تازه‌ای شكل بگیرد كه خود نویسنده هم تا چند دقیقه‌ قبل از آن بی‌خبر بود.»
زمانی كه او رمان مشهور بیمار انگلیسی را می‌نوشت درست همین‌جور فكر می‌كرد: «نمی‌دانستم بیمار چه كسی است، او فقط بیمار بود و وجودش برای من درست مثل یك راز بود. اما هرقدر كه رمان جلو می‌رفت درست مثل یك جور عملیات باستان‌شناسی بود كه روی قهرمان پیاده می‌شد و همه چیز خط‌به‌خط برایم آشكار می‌شد، گاهی وقت‌ها فكر می‌كنم دلیل كشش و موفقیت بیمار انگلیسی در همین نكته است.»
در سال ۱۹۹۲ او جایزه ادبی بوكر را به خاطر رمان «بیمار انگلیسی» به خود اختصاص داد و اثری كه پس از مدتی توسط «آنتونی مینگلا» تبدیل به یك فیلم سینمایی موفق شد، هشت سال بعد «شبح آنیل» را منتشر كرد كه در سرزمین مادری‌اش یعنی سریلانكا می‌گذشت و اونداتیه كه ساكن كاناداست برای دومین‌بار به لیست نامزدهای بوكر راه یافت؛ رقابتی جهانی كه نویسندگانی همچون فیلپ راس، آلیس مونرو و پیتر كارای رقیب او بودند.
اما Divisadero را باید به چشم یك حادثه ادبی نگاه كرد، اثری با سه قهرمان اصلی؛ كوپ، كلر و راوی كه بعد از آغاز داستان به ما می‌گوید كه دیگر خودش را آنا صدا نمی‌كند. داستان از یك مزرعه دورافتاده در كالیفرنیا آغاز می‌شود، در مزرعه‌ای كه نزدیك پیتالوما قرار دارد.
مادر «آنا» هنگام به دنیا آوردنش مرده است، كلر هم اصلا یتیم به دنیا آمده و خانواده‌ای ندارد. پدر آنا هر دو بچه را از بیمارستان به خانه می‌آورد و مثل دو خواهر بزرگ‌شان می‌كند. كوپ پنج سال بزرگتر است، پدر و مادرش مالك مزرعه مجاور بودند و به دست كارگر مزرعه به قتل رسیده‌اند، كوپ آن موقع چهار سال بیشتر نداشت. همسایه‌ها او را هم می‌آورند و سرپرستی‌اش را قبول كرده و درست مثل یك كارگر مزرعه بزرگش می‌كنند.
در داستان «اونداتیه » زندگی این سه كودك در آن مكان دورافتاده به هم گره می‌خورد؛ به نوعی بازتاب روشنی است از كتی نلی و هیت كلیف در «بلندی‌های بادگیر» تا آنكه یك اتفاق خشونت‌بار دیگر كه انجیل آن را معنا كرده باشد و شبانه یك خانواده را به هم بریزد.
آنا زمانی شروع به روایت داستان می‌كند كه در یك شاتو فرانسوی دورافتاده اقامت دارد، او مشغول تحقیق و كنكاش درباره زندگی نویسنده‌ای به نام «لوسین سگورا» است كه روزگاری نویسنده مشهوری بود.
كوپ هم در آن سوی اقیانوس اطلس یاد می‌گیرد كه چطور در كازینوهای «نوادا» قمار كند و كلر مشغول گذراندن تحقیق و پروژه‌ای است برای اینكه وكیل‌مدافع شود. این سه كه چندین سال است از هم دورافتاده‌اند این بار در اعماق این صفحات باهم ملاقات می‌كنند و كلر برای دومین‌بار زندگی كوپ را نجات می‌دهد...
اونداتیه پیش از این هم در رمان‌هایی همچون «در پوست شیر» و «بیمار انگلیسی» به توصیف زندگی و رابطه افرادی می‌پردازد كه پیوند خونی ندارند، اما به هر تقدیر روزگار آنها را در یك‌جا گرد آورده است.
او در كتاب خاطراتش «در درون خانواده» به بررسی میراث گذشتگان و بررسی آبا و اجدادش می‌پردازد، این نخستین‌ كتاب او بود كه در آن به رابطه خواهران و برادران می‌پردازد، یا بین كسانی كه روایتی از این رابطه را زندگی می‌كنند.اونداتیه می‌گوید: «در واقع در آخرین رمانم بیش از هرچیز دغدغه آدم‌هایی را داشتم كه به نوعی كنار هم قرار می‌گیرند، بچه‌هایی كه با هم و در یك محیط مشابه بزرگ می‌شوند، بعد پوست می‌اندازند و هر كدام برای خودشان آدم متفاوتی از بقیه می‌شوند.
گاهی وقت‌ها فكر می‌كنم هر كدام از ما دو خانواده داریم؛ خانواده‌ای كه در آن به دنیا می‌آییم و خانواده‌ای كه انتخاب می‌كنیم. می‌دانید كه گاهی وقت‌ها دوستانی هستند كه از خانواده نزدیك‌ترند و با وجود عدم هم‌خونی نوعی وحدت و یكی‌شدن در این رابطه‌ها وجود دارد.»
اونداتیه همه اینها را به خوبی می‌داند و حتی تجربه كرده است. وقتی ۱۱ سال داشت پدر و مادرش از هم جدا شدند و او به همراه مادرش از سریلانكا به انگلستان رفت و تبدیل به یك محصل انگلیسی شد، اما می‌گوید هیچ‌وقت در انگلستان راحت نبود. به همین دلیل وقتی مدرسه را تمام كرد به پیشنهاد برادرش به كانادا رفت تا همراه او زندگی كند: «من یك چندرگه هستم، مطمئنم آدم‌های زیادی در مناطق مختلف دنیا چنین وضعیتی دارند، آدم در جایی به دنیا می‌آید و در جای دیگر كس دیگر می‌شود.»
در كانادا بود كه ادبیات را كشف و نوشتن را آغاز كرد: «خب من آدم دیگری شدم و فكر می‌كنم این اتفاق برای من هم افتاد، گاهی وقت‌ها ما كسانی را ملاقات و به خاطر این ملاقات تغییر می‌كنیم و به نظرم همه ما با گذشته خودمان به طرق مختلف بیگانه می‌شویم.»
گذشته‌های این داستان از حال خبر می‌دهد، همانطور كه آنا ریشه‌ها را می‌كاود، قطعات جورچین زندگی «لوسین سگورا» را كنار هم قرار می‌دهد و همین آینه‌ای می‌شود كه خود را در آن ببیند.آنا با همسایه جوانی بزرگ می‌شود كه هم برادرخوانده او است و هم دلداده، هرچند آنا همه چیز را رها كرد.
نویسنده‌ای كه آنا درباره‌اش تحقیق می‌كند، مثل او از زندگی خود فرار كرده، هرچند آن موقع خیلی بزرگ‌تر از آنا بود، همسر و خانواده‌اش را رها كرد تا سال‌های آخر عمر خود را در مزرعه‌ای در فرانسه كه حالا آنا ساكن آن است بگذراند.
دست از نوشتن برداشت و تنها زن و شوهری كولی را می‌دید كه طی یك اتواستاپ همراه او شده و در مزرعه‌اش مقیم شدند.«رافائل» پسر آن زوج كولی است كه هنوز در كاروان پدر و مادرش زندگی می‌كند. او از روزهایی برای آنا حرف می‌زند كه همراه نویسنده پیر می‌نشست و در باغچه و بالكن رویاپردازی می‌كرد. طولی نمی‌كشد كه این بار دلباخته نویسنده جوانی می‌شود كه او را به نام «آنا» شناخته است.
خواننده در برخورد با این داستان درست مثل این است كه به مجموعه‌ای از صحنه‌ها نگاه می‌كند كه روی یك پرده نقاشی شده‌اند، هر كدام از شخصیت‌ها ثابت و جامد به نظر می‌رسند تا وقتی كه رنگ و نورپردازی عوض شود و چشمان ما به سوی دیگر این پرده بیفتد و كمی بعد در لایه‌ بعدی داستان زمان و مكان برای ما آشكار می‌شود.
اونداتیه در واقع شخصیت‌های خود را در حال اجرای نوعی نمایش جلوی چشم خواننده می‌آورد و می‌گذارد تا آنها آنچه را كه خود می‌خواهند از زندگی‌شان آشكار كنند. ضمنا او در قالب یك نویسنده اجازه می‌دهد كه آنها خارج از چارچوب رمان هم جان بگیرند و زندگی كنند.
او می‌گوید: «آدم‌ها گاهی وقت‌ها۳۰ سال ناپدید می‌شوند، گاهی هم بعد از پنج صفحه نبودن برمی‌گردند و تو می‌بینی كه كلی تغییر كرده‌اند، درست آن موقع است كه خواننده تصمیم می‌گیرد به چرایی این تغییر برسد. پس باید قبول كنیم كه آنها وجودی خارج از صفحات رمان هم دارند، آنها زندگی‌ای فراتر از قلم نویسنده دارند.
ما نمی‌دانیم چه بلایی سر آنها می‌آید، شخصا هرگز علاقه‌ای به رمان‌هایی كه خیلی ساده می‌گویند: جرج سرانجام با سیلویا ازدواج كرد و یك دلال عتیقه شد، ندارم، فكر می‌كنم این نوعی فاصله گرفتن غریب از خواننده است.
دوست دارم شخصیت‌هایم به زندگی ادامه بدهند، نه در ذهن من بلكه در ذهن خواننده و بعد از پایان كتاب به او فكر كنند، اینكه از خود بپرسند راستی كوپ یا رافائل چه شدند؟ من دوست ندارم در پایان كار در را ببندم. پایان رمان من شبیه یك پنجره باز است.»
با تغییر گام‌ها و ضرباهنگ داستان، زمان و مكان جابه‌جا می‌شود، زندگی در مزرعه‌ای در كالیفرنیا مجموعه‌ای از اپیزودها و انفجارهای ناگهانی در هوای توفانی و شرجی كالیفرنیاست. روایتی طولانی كه كوپ را از كازینوهای دریاچه تائو دنبال می‌كند و سرعت می‌گیرد تا مثل یك داستان پلیسی ناگهان خواننده را شوكه كند، یك دفعه اونداتیه خواننده را به مزرعه فرانسوی می‌برد، آن هم درست وقتی كه «آنا» به دنبال تاریخچه زندگی نویسنده است.
باید گفت كه الگوی اونداتیه در این كار یك كلاژ است كه خودش معتقد است یكی از عالی‌ترین شكل‌هاست، او معتقد است همان‌طور كه می‌توان در تصویر و نقاشی از كلاژ استفاده كرد در كلام هم این روش می‌تواند جوابگو باشد.
او می‌گوید: «آثار كلاژ فقط كنار هم گذاشتن چندرنگ كنار هم نیست. بلكه چیدن و بافتن رنگ‌ها درهم است و به همین علت است كه گاهی وقت‌ها می‌توان یك بلیت ضمانت اتوبوس را كنار یك شیء نقره‌ای براق قرار داد و كنار هم بودن آن دو را كاملا طبیعی جلوه داد.»
اونداتیه می‌خواهد روایتش بندهای متعددی داشته باشد، اما در عین حال با یك ضرباهنگ اداره شود، آنقدر كه صدای تلق‌تلق گام‌های اسب لوسین سگورا به گوش خواننده برسد. او می‌گوید: «همیشه عاشق این هستم كه بتوانم در یك لحظه به سه و چهار جهت نگاه كنم یا اینكه به یك چهره از زوایه‌های مختلف نگاه كنم.»
كافی است یك لحظه از كتاب او فاصله بگیریم، همانطور كه از یك نقاشی سبكی كوبیسم فاصله می‌گیریم یك دفعه با بازتابی باورنكردنی مواجه می‌شویم: «كتاب آنا درباره لوسین سگورای نویسنده هم از جهات فراوانی شبیه خود آناست و به نظر می‌رسد به خاطر همین است كه توانسته‌ام آنا را به فرانسه بفرستم.
در هر گوشه‌ای از این رمان هر كس می‌تواند عناصری از زندگی خویش را پیدا كند. به نظرم حتی اگر درباره مریخ هم بنویسی به یك تعبیر درباره خودت نوشته‌ای.»
از سر همین نوع نگاه است كه باید مدت زیادی صبر كنیم تا رمان بعدی او بیرون بیاید. هر كتابی كه از اونداتیه منتشر می‌شود قبل از هر چیز این حس را در تو زنده می‌كند كه این دیگر آخرین كتاب اوست، Divisadero هم از این قاعده مستثنی نیست.
او می‌گوید: «نه كه فكر كنید آخرین نیست، حس می‌كنم همه حرف‌هایی را كه می‌توانستم در این كتاب زده‌ام، وقتی این كتاب را تمام كردم با خودم گفتم كه دیگر یك كلمه هم نمی‌توانم بنویسم، هیچ صحنه دیگری برایم قابل تصویرسازی نبود. باید بگویم كه به یك تعبیر «بله» شاید دیگر ننویسم...»
او البته ادامه می‌دهد، اما دست‌كم یك سالی كار را رها می‌كند و دنبال ساخت یك فیلم مستند می‌رود و طی این مدت به هر چیزی غیر از داستان فكر می‌كند.
می‌گوید وقتی با عناصری كه از درون خودش ریشه نگرفته سروكار دارد، خوشحال است و با همه آنها تفریح می‌كند، شاید هم دنبال درس پیانو برود: «می‌خواهم فتس والرد پیانیست مشهور جاز باشم، هیچ‌وقت فرصتش را نداشته‌ام، حالا كه رمانم را تمام كردم می‌توانم به همه این تفریحات فكر كنم.»
ترجمه:‌امیلی امرایی
منبع : روزنامه هم‌میهن


همچنین مشاهده کنید