شنبه, ۱۹ آبان, ۱۴۰۳ / 9 November, 2024
مجله ویستا


کجاست؟ جایی که صورت ها صریح می شوند


کجاست؟ جایی که صورت ها صریح می شوند
چشمم لهجه لبخند گرفته از شعری كه می بینم. از مرگی كه می بینم. از راست ترین افسانه ای كه باورش مدام به تاخیر است و این مرگ علامتی دارد. یك دست از همه بلندتر. و نشانه ای بر سمت چپش و تو نخواهی دید الا روز یكبارگی. «مرگ و شاعر» قصه شاعره ای است كه در طلب نابودی مرگ تا خیمه و بارگاه او می رسد. با نابودی كسی می آید كه جز نابودی كاری ندارد و اما این سوی در از آغاز هستی، منتظر بوده دلربایی را عاشقی را، كسی را كه بخواهدش مرگ. اینجا نیز بنا به همان هویت متصور غالب مرگ ذاتی مردانه دارد. دوست دارد كه دوستش بدارند. مرگ با تجسدی نرینه گون. به مثل آنچه در آثار وودی آلن «مرگ در می زند» و اینگمار برگمن «مهره هفتم» و «نقاشی روی چوب» می بینم. مرگ خود را مباشر بارگاه می نامد و شاعره را محبوس خویش می كند هزاره ها سال و بیشتر. تا پس از انفجار آخرین. بی شك متن را می توان دنباله ای دانست بر «افسون معبد سوخته» چه در شكل روایت، چه در زبان و چه در نقب های اساطیری اش. «نغمه ثمینی» در قاعده اركائیك زبان، متن را به خوبی دچار قابلیت برای فهم می كند. حتی وقتی كه سرباز وارد بازی می شود و ما بخشی از روایت را بر دوش او می بینیم، با این كه خمیره ادبیات كمی امروزی تر می نمایاند باز این روح مسخر بر فضای نمایشی و قوت تماتیك متن است كه نمی گذارد زبان هرز برود، تغییر كند و واژگون شود و رویه دیالوگه متن را به هم بریزد. شكست روایت ها همگام است با پیشروی قصه. صاحبان تعریف و راویان در پس و پیش حادثه قضایا را به تناسب شرح می دهند. آنچه بیشتر در رمان كاربرد دارد و اینجا نیز به خوبی تجربه می شود. زمان در مرگ و شاعر درگیر می شود در مكانی كه انگار قلعه ای است متعلق به مالك مرگ. جدا از بازی ها و طنازی های نوشتاری، پرتاب ذهن تماشاكن برای ردگیری یك توالی منظم در مسیر قصه، از قاعده روایت مستقیم تا آنچه بر بازی انجام می شود، كار مطلوبی است. تمام حادثه اتفاق افتاده و همه بر سرنوشت خویش آگاهند و این داستان از آغازش حكم مرور دارد تا لحظه مرگ مرگ و هر دوی دیگر غیر از همزادی كه عشق است.
مثلا سرباز می گوید «حالا شب پیش از این است» داستان از لحظه آخر شروع می شود، البته شكلی ناپیدا دارد و بهتر می بود كه فصل آخر از زبان همزاد سرباز روایت شود ولی كل نمایش مثل فلاش بكی است كه ما در شكل حال و اكنون می بینیمش جدا از این فرض هر اتفاق تازه در طول اجرا برای ما كه داستان به جلو می برد، كهنه است. بیشتر افعال گذشته است و بعید.
داستان بالفطره نیرو و بازوی چندانی برای كشش مخاطب ندارد. اما این شكل تكنیكال متن در تقدم و تاخر صحنه ها و تشتت راویان و تكه های اجرایی است كه نمایش را به پازلی صورت می كند كه باید در ذهن منتظمش كنیم.
«مرگ و شاعر» در خود تعاریفی اساطیری و ازلی نسبت به جمادات و بارقه های طبیعی اطراف دارد. همان برآیندهایی كه در تمدن های آغازین، ثبت است. مثل باران. باران در مرگ و شاعر به سیاق همه اشكال افسانه ای نمودی از باروری، زایش و امید دارد و بازنمودی از محمل نطفه از آسمانی كه مذكر است و زمینی كه مونث است، دارد. به ایشتار یا بیدخت خودمان نگاه كنیم در اعتقادات اوستایی. یا «دانائه» اسطوره یونانی كه زئوس در شكل باران طلا بر او بارید و او را از خود باردار كرد. در اینجا باران كجاوه ای است برای نطفه مرگ كه عشق را در بطن شاعر و سرباز را در زهدان خاك برویاند. این شرط حیات و ظهور معنوی باران كه به او جنبه ای اثیری می بخشد، مرگ و شاعر را تمام در انقیاد افاضات باستانی می گیرد. حتی امروز نمایش كه آخر شام ابد است جدا از این نشانه هایی دیگر نیز وجود دارد. مثل واگویه شعر مقدس كه در خود شكلی از دوئی و ثنویت دارد و لفظ «در آغاز كلمه بود». مرگ بارها بار صبر كرده تا شاعر عاشقش شود و برایش شعری بسراید، اما همزاد سرباز، حافظه اش را بازمی گرداند و هر دو نیمه اش را به هوشیاری می رساند تا همه چیز خراب شود و صبر مرگ بی لذت تمتعی و كمركش میلادی ختم به خاموشی گردد. و در آخر این عشق است، كه شعر مقدس را زمزمه می كند. آنجا كه اوست، اینجا كه منم و در آن حال كه تویی. مرگ اینجا پایان نیست. فصل بقاست.
ترجیع بندی كه در حال تكرار است و تا ابدالآباد ادامه دارد و از همین طریق است كه در پایان نمایش كسی هست كه نمرده باشد و برای ما شعری زمزمه كند از باران.
اجرا به تبع مضمون در برخی اوقات شكلی از دوگانگی دارد. با حجم های چرخنده كه دو تصویر از یك عكس را به ما نشان می دهند. روی اول و روی دوم. قدرت متن بر اجرا سوار است. آنچه در طراحی و میزانسن می بینیم البته در فهم هر چه بیشتر ما می كوشد. دیگر نشانه های بصری مانند فراك شفاف مرگ و لباس نظامی و پرشماره سرباز هم نقبی امروزین دارند كه در بساط و موقعیت نمایشی مبسوط شده اند. بازیها هم مثل متن خوب است و چشم نواز.
سطر آخر. آنچه باید بنویسم این كه من مخمور و مجذوب متن مرگ و شاعرم و همه اینها برای باران و جز این نیم ام با دو نیم ام دانه افرا.
علی شمس
منبع : روزنامه جوان