پنجشنبه, ۱۲ مهر, ۱۴۰۳ / 3 October, 2024
مجله ویستا


جیمز جویس


جیمز جویس
جیمز جویس(James Joyce)، در سال ۱۸۸۲ در دوبلین به دنیا آمد. در مدرسهٔ اصحاب یسوع درس خواند و در سال ۱۸۹۸ وارد دانشگاه دوبلین شد و در سال ۱۹۰۲ در رشته زبان‌های جدید فارغ‌التحصیل گشت. در سال ۱۹۰۲ به پاریس رفت تا طب بخواند، اما به دلیل بیماری مادرش به وطن بازگشت. او در دوبلین حرفه معلمی را پیشه کرد و تعدادی شعر نیز منتشر ساخت. اولین کتابش Chamber music در سال ۱۹۰۷ منتشر شد.
در سال ۱۹۱۴ مجموعه داستان‌های کوتاهش را به نام دوبلینی‌ها و رمان A Portrait و تنها نمایش‌نامه‌اش را با نام Exiles منتشر کرد. جویس در سال ۱۹۲۰ به پاریس رفت سرانجام در سال ۱۹۲۲ رمان مشهور خود، اولیس، را منتشر کرد. آخرین اثر او Finnegans Waks نام دارد که در سال ۱۹۳۹ چاپ شد. جویس به علت آغاز جنگ در سال ۱۹۳۹ از پاریس خارج شد و پس از مدت کوتاهی به زوریخ در سویس رفت و در سال ۱۹۴۱ در آن‌جا درگذشت.
پختگی سبک جویس در آثار اولیه او آشکار است. در مجموعهٔ داستان‌های کوتاه او «دوبلینی‌ها» لایه‌های معنایی متعددی از خلال جزئیات به ظاهر ساده حاصل می‌شود. ارائه ذهنیت شخصیت به شیوهٔ غیر مستقیم در داستان گل رس از نکات بارز سبک جویس است که در رمان معروف او اولیس جلوه‌های متنوعی، از جمله «سیلان ذهن»، می‌یابد.
خانم مدیر به او اجازه داده بود که به محض تمام شدن عصرانهٔ زن‌ها به مرخصی برود و ماریا«۱» چشم‌انتظار مرخصی شبانه‌اش بود. آشپزخانه پاک و پاکیزه بود: آشپز گفت که عکس آدم روی پاتیل‌های بزرگ پیداست. آتش مطبوع و درخشان بود و روی یکی از میزهای کناری چهار نان کشمشی بزرگ بود. ظاهراً بریده نشده بود، ولی اگر نزدیک‌تر می‌رفتی می‌دیدی که به تکه‌های کلفت دراز ومساوی تقسیم شده است تا سر عصرانه توزیع شود. ماریا خودش آن‌ها را بریده بود.
ماریا به راستی آدم خیلی‌خیلی ریزنقشی بود، ولی بینی خیلی دراز و چانه خیلی درازی داشت. کمی تو دماغی حرف می‌زد. مدام از سر دلجویی می‌گفت: «بله، جانم،» و «نه، جانم.» هروقت که زن‌ها سر تشت رختشویی مرافعه‌شان می‌شد، همیشه ماریا را خبر می‌کردند و او هم همیشه موفق می‌شد که آن‌ها را آشتی دهد. روزی خانم مدیر به او گفته بود: «ماریا، تو واقعاً فرشته آشتی هستی!»
و معاون و دو نفر از خانم‌های هیئت مدیره این تعریف را شنیده بودند. و جینجر مونی«۲» همیشه می‌گفت اگر به خاطر ماریا نبود، چه‌ها که برسر آن خله اتوکش نمی‌آورد. همه شیفته ماریا بودند.
زن‌ها ساعت شش عصرانه می‌خوردند و ماریا می‌توانست قبل از ساعت هفت بیرون برود. از بالزبریج«۳» تا پیلار«۴» بیست دقیقه راه بود، بیست دقیقه هم از پیلار تا درام کندرا«۵»، بیست دقیقه هم خرید طول می‌کشید. قبل از ساعت هشت می‌رسید. کیف پولش را که بست نقره‌ای داشت بیرون آورد و بار دیگر نوشتهٔ رویش را خواند: هدیه‌ای از بلفاست. به این کیف خیلی علاقه داشت، چون جو«۶» پنج سال پیش، موقعی که با الفی«۷» در تعطیلات عید خمسین«۸»، به بلفاست رفته بود، آن‌را برایش آورده بود. توی کیف دوتا سکهٔ دو شلینگ و نیمی و قدری پول خرد بود. بعد از خریدن بلیط تراموا سرراست پنج شلینگ برایش می‌ماند. چه شب خوبی خواهد بود. همهٔ بچه‌ها آواز می‌خوانند! فقط خداخدا می‌کرد که جو مست به خانه نیاید. وقتی مست می‌شد، خیلی عوض می‌شد.
بارها جو از او خواسته بود که برود و با آن‌ها زندگی کند، اما او احساس می‌کرد سربار می‌شود (گرچه همسر جو همیشه با او خیلی مهربان بود) و به زندگی در رختشوی‌خانه عادت کرده بود. جو آدم خوبی بود. ماریا او را بزرگ کرده بود و همین‌طور الفی را، و جو بیشتر وقت‌ها می‌گفت: «مامان جای خود را دارد، اما ماریا در حق من مادری کرده است.»
در پی از هم پاشیدن خانواده، پسرها این کار را برایش در رختشوی‌خانه دوبلین در نور شب«۹» پیدا کرده بودند و از کارش راضی بود. قبلاً نظر خوبی راجع به پروتستان‌ها نداشت، ولی حالا فکر می‌کرد که مردمان خوبی هستند، کمی ساکت و جدی‌اند، ولی با این همه برای حشرونشر آدم‌های خوبی هستند. بعد گلدان‌هایش را به گرم‌خانه آورده بود، از رسیدگی به گل و گیاه خوشش می‌آمد. سرخس‌ها و بگونیاهای شادابی داشت، و هروقت کسی به دیدنش می‌آمد، همیشه یکی دو قلمه از گرم‌خانه‌اش به او می‌داد.
فقط از یک چیز خوشش نمی‌آمد و آن هم اعلامیه‌های مذهبی روی دیوار بود، اما خانم مدیر چه آدم نازنینی بود، چه رفتار خوبی داشت.
وقتی آشپز به او گفت که همه چیز آماده است، ماریا به اتاق زن‌ها رفت و زنگ بزرگ را به صدا درآورد. طولی نکشید که زن‌ها دوبه‌دو یا سه‌به‌سه پیداشان شد، دست‌های‌شان را که بخار از آن‌ها بلند می‌شد با پاچین‌های‌شان پاک می‌کردند و آستین پیراهن‌های‌شان را روی دست‌های سرخ و بخار کرده‌شان پایین می‌کشیدند.
زن‌ها مقابل لیوان‌های بزرگ خود نشستند. آشپز و خله چای داغی که قبلاً در حلب‌های بزرگ با شیروشکر مخلوط شده بود در لیوان‌ها ریخته بودند. ماریا بر توزیع نان کشمشی نظارت کرد و مراقب بود که به هر نفر چهار برش سهمش برسد. سرشام شوخی و خنده حسابی به راه بود. لیزی فلمینگ«۱۰» گفت که امسال دیگر حتماً انگشتری نصیب ماریا می‌شود«۱۱»، ولی فلمینگ هر سال شب عید همین حرف را زده بود، ماریا به اجبار خندید و گفت که نه انگشتری می‌خواهد و نه همسر؛ وقتی خندید چشم‌های سبز مایل به خاکستری‌اش با شرم یأس‌آلودی برق زد و نوک بینی‌اش تقریباً به نوک چانه‌اش رسید. بعد جینجر مونی لیوان بزرگ چایی‌اش را به سلامتی ماریا بلند کرد و در حالی که بقیهٔ زن‌ها لیوان‌های‌شان را روی میز می‌کوبیدند، گفت که حیف آبجویی در کار نیست تا در لیوانش بنوشد. و ماریا دوباره چنان خندید که نوک بینی‌اش تقریباً به نوک چانه‌اش رسید و هیکل ریزش چنان لرزید که نزدیک بود از هم در برود، چون می‌دانست که مونی قصد خیر داشت، و البته زنی عامی بود.
اما چه‌قدر ماریا خوشحال شد که زن‌ها عصرانه‌شان را خوردند و آشپز و خله مشغول برچیدن بساط عصرانه شدند! ماریا به اتاق کوچکش رفت، و چون به خاطر آورد که روز بعد عید است، عقربهٔ ساعت‌شمار را از روی هفت بر روی شش آورد. بعد دامن و کفش‌های کارش را درآورد و بهترین دامنش را روی تخت پهن کرد. کفش‌های کوچک مهمانی‌اش را پای تخت گذاشت. بلوزش را هم عوض کرد و در حالی که جلو آیینه ایستاده بود، به یادش آمد که وقتی دختر جوانی بود، برای مراسم نماز یکشنبه چه لباس‌هایی می‌پوشید و با عطوفت خیال‌انگیزی به هیکل کوچکش که اغلب آن را آن‌همه آراسته بود نگاه کرد. با وجود گذشت زمان، هیکلش را ریزه و موزون یافت.
وقتی بیرون رفت، خیابان‌ها از باران می‌درخشید و از این‌که بارانی قهوه‌ای کهنهٔ خود را به تن داشت خوشحال بود. تراموا پر بود و او مجبور شد روی چهارپایهٔ کوچک انتهای تراموا بنشیند، رودرروی همهٔ مسافرها، نوک پایش کاملاً به زمین نمی‌رسید. در ذهنش کارهایی را که در پیش داشت مرور کرد. فکر کرد چه‌قدر خوب است که آدم مستقل باشد و دستش توی جیب خودش برود. خداخدا می‌کرد شب خوبی در پیش باشد. مطمئن بود که همین‌طور هم می‌شود، اما حیف که الفی و جو با هم قهر بودند. حال مرتب دعوای‌شان می‌شود. ولی وقتی بچه بودند، خیلی با هم رفیق بودند: رسم روزگار چنین است.
در پیلار از تراموا پیاده شد و به سرعت راهش را از میان جمعیت باز کرد. وارد قنادی دونس«۱۲» شد، ولی مغازه پر از مشتری بود و خیلی طول کشید تا نوبت او رسید. یک دوجین کیک یک پنی مخلوط خرید، و سرانجام با یک پاکت بزرگ از مغازه بیرون آمد. بعد با خود فکر کرد که دیگر چه بخرد: دلش می‌خواست یک چیز واقعاً حسابی بخرد. حتماً سیب و آجیل زیاد داشتند. نمی‌دانست چه بخرد و تنها چیزی که به فکرش رسید کیک بود.
تصمیم گرفت یک کیک کشمشی بخرد، اما قنادی دونس روی کیک کشمشی شکرک بادام کافی نمی‌زند، پس به مغازه‌ای در خیابان هنری رفت. این‌جا مدتی این دست و آن‌دست کرد و دختر خانم جوان شیکی که پشت پیشخان بود، و ظاهراً کمی حرصش گرفت بود، ازش پرسید که می‌خواهد کیک عروسی بخرد. از شنیدن این حرف ماریا سرخ شد و به دختر خانم جوان لبخند زد، اما دختر جوان قیافهٔ جدی به خود گرفت و سرانجام تکه ضخیمی کیک کشمشی برید، آن را توی کاغذ پیچید و گفت: «لطفاً، دو شلینگ و چهار پنی.»فکر کرد باید توی تراموا سرپا بایستد، چون هیچ‌یک از این جوان‌ها ظاهراً متوجه او نبودند، ولی آقای مسنی برایش جا باز کرد. آقای چهارشانه‌ای بود و کلاه سیلندری قهوه‌ای به سرگذاشته بود؛ صورت چهارگوش قرمزی داشت، با سبیل جوگندمی. ماریا فکر کرد قیافه‌اش به سرهنگ‌ها می‌برد و به ذهنش رسید که چه‌قدر مؤدب‌تر از جوان‌هایی است که فقط به جلو زل می‌زنند. آقا با ماریا سرصحبت را دربارهٔ عید و هوای بارانی باز کرد. گمان کرده بود که پاکت پر از هدیه‌های خوب برای بچه‌هاست و گفت که درستش این است که جوان‌ترها تا وقتی جوان هستند خوش باشند. ماریا حرفش را تأیید کرد و با تکان موقرانه سر و هوم هوم گفتن به او التفات کرد. او با ماریا خیلی مهربان بود و ماریا وقتی در کانال بریج«۱۳» پیاده می‌شد سرخم کرد و از او تشکر کرد، او هم سر خم کرد و کلاهش را برداشت و لبخند دل‌پذیری زد؛ و وقتی از پله‌های ایستگاه بالا می‌رفت و سرکوچکش را زیر باران خم کرده بود، فکر کرد چه‌قدر راحت می‌شود فهمید که یک کسی آقاست، حتی وقتی که لبی تر کرده باشد.
وقتی ماریا به خانهٔ جو رسید، همه گفتند: «ا، ماریا آمد.»جو آن‌جا بود، از سر کار به خانه آمده بود، و همهٔ بچه‌ها لباس نو عید به تن داشتند. دو دختر بزرگ همسایهٔ بغلی نیز آمده بودند و بازی‌ها به راه بود ماریا پاکت بزرگ شیرینی را به الفی، پسر بزرگ، داد تا بین بچه‌ها تقسیم کند و خانم دانلی«۱۴» گفت که چه‌قدر لطف کرده که پاکت شیرینی به این بزرگی آورده است و همه بچه‌ها را وادار کرد بگویند: «متشکریم، ماریا.»
اما ماریا گفت که هدیهٔ مخصوصی برای مامان و بابای بچه‌ها آورده است، یک چیزی که حتماً خوششان می‌آید و دنبال کیک کشمشی گشت. توی پاکت مغازهٔ دونس را نگاه کرد، بعد توی جیب‌های بارانی‌اش را دید. روی جالباسی را هم نگاه کرد، ولی هیچ‌جا نتوانست آن را پیدا کند. بعد از همهٔ بچه‌ها پرسید که کسی آن را نخورده ــ البته اشتباهاً ــ ولی بچه‌ها همگی گفتند نه و از قیافه‌شان پیدا بود که اگر قرار باشد به دزدی متهم بشوند، از کیک خوردن خوششان نمی‌آید. هرکسی دربارهٔ علت ماجرا حدسی زد و خانم دانلی گفت که حتماً آقایی که سبیل جوگندمی داشت دست‌پاچه‌اش کرده بود صورتش از شرم و ناراحتی و نومیدی سرخ شد. از فکر این‌که نتوانسته بود آن‌ها را با هدیهٔ کوچکی غافل‌گیر کند و از دوشلینگ و چهارپنی که سرهیچ به باد رفته بود چیزی نمانده بود که آشکارا زیر گریه بزند.
اما جو گفت که اهمیتی ندارد و وادارش کرد که روبروی آتش بنشیند. خیلی با او مهربان بود. از اوضاع اداره‌اش برای او گفت و جواب دندان‌شکنی را که به رئیس داده بود برایش تعریف کرد. ماریا نفهمید چرا جو این همه از جوابی که داده بود می‌خندد، ولی گفت که رئیس جو حتماً آدم متکبری است. جو گفت که او آدم بدی نیست، به شرط این‌که رگ خوابش دستت باشد و آدم معقولی است، مگر این‌که پاروی دمش بگذاری.
خانم دانلی برای بچه‌ها پیانو زد و بچه‌ها رقصیدند و آواز خواندند. بعد دو دختر همسایه به همه آجیل تعارف کردند. هیچ‌کس نتوانست فندق‌شکن را پیدا کند و کم مانده بود که سر همین موضوع جو از کوره دربرود و پرسید که چه‌طور توقع دارند ماریا بدون فندق‌شکن فندق‌ها را بشکند. ولی ماریا گفت که فندق دوست ندارد و به خاطر او خودشان را به زحمت نیندازند. بعد جو پرسید که آیا آبجو میل دارد و خانم دانلی گفت که اگر بخواهد شراب شیرین هم در خانه دارند. ماریا گفت که چیزی میل ندارد، ولی جو اصرار کرد.
بنابراین ماریا به حرف جو رفت و روبروی آتش نشستند و از گذشته‌ها گفتند و ماریا ذکر خیری از الفی کرد. اما جو فریاد زد که اگر تا عمر دارد یک کلمه با برادرش حرف بزند، خدا از زمین برش دارد و ماریا گفت از این‌که این موضوع را پیش کشیده متأسف است. خانم دانلی به شوهرش گفت که خجالت دارد این‌طوری راجع به وصلهٔ تنش حرف بزند، اما جو گفت که الفی برادر او نیست و چیزی نمانده بود که سر این موضوع مرافعه راه بیفتد.
با این همه جو گفت که چون شب عید است اوقات تلخی نمی‌کند و از همسرش خواست تا باز هم آبجو باز کند. دخترهای همسایه چند تا بازی شب عید ترتیب داده بودند و طولی نکشید که دوباره حال و هوای جمع خوش شد. ماریا از این‌که بچه‌ها را شاد می‌دید خوشحال بود و جو و همسرش حسابی سردماغ بودند. دخترهای همسایه چند نعلبکی روی میز گذاشتند و بچه‌ها را با چشم‌های بسته به سمت میز بردند. یکی کتاب دعا بهش افتاد و سه‌تای دیگر آب نصیبشان شد؛ و وقتی که یکی از دخترهای همسایه انگشتر بهش افتاد، خانم دانلی انگشتش را به‌سوی دختر که صورتش سرخ شده بود تکان داد، انگار که بگوید: بعله، می‌دانم قضیه چیست! بعد اصرار کردند که چشم‌های ماریا را ببندند و او را به سمت میز ببرند تا ببینند چی به او می‌افتد؛ وقتی با نوار چشم‌های ماریا را می‌بستند، ماریا خندید و باز هم خندید، تا نوک بینی‌اش تقریباً به نوک چانه‌اش رسید.
در میان صدای خنده و شوخی ماریا را به سمت میز بردند و او دستش را همان‌طور که بهش گفتند در هوا دراز کرد. دستش را در هوا به این‌سو و آن‌سو برد و روی یکی از نعلبکی‌ها پایین آورد. مادهٔ نرم و خیسی به انگشتانش خورد، متعجب بود که چرا هیچ‌کس حرفی نزد یا نوار را از روی چشمش برنداشت. چند لحظه به سکوت گذشت، بعد صدای خش‌خش و پچ‌پچ زیادی به گوش رسید. کسی چیزی راجع به حیاط گفت، و سرانجام خانم دانلی با تغیر چیزی به یکی از دخترهای همسایه بغلی گفت و بهش تذکر داد که فوراً آن را بیرون بیندازد: این دیگر بازی نبود. ماریا متوجه شد که آن‌دفعه قبول نبوده است و دوباره باید بازی کند و این بار کتاب دعا به او افتاد.
بعد خانم دانلی با پیانو آهنگ رقص اسکاتلندی خانم مک‌کلود«۱۵» را برای بچه‌ها نواخت و جو ماریا را مجبور کرد لیوانی شراب بنوشد. باز دوباره همه سرحال شدند و خانم دانلی گفت که قبل از پایان سال ماریا به صومعه می‌رود، چون کتاب دعا نصیبش شده است. ماریا هرگز ندیده بود که جو این همه با او مهربان باشد، با صحبت‌ها و خاطره‌های دلنشین. ماریا گفت که همگی نسبت به او خیلی لطف دارند.
سرانجام بچه‌ها خسته شدند و خوابشان گرفت و جو از ماریا خواست قبل از رفتن آوازی بخواند، یکی از ترانه‌های قدیمی را. خانم دانلی گفت: «لطفاً بخوان، ماریا!» و در نتیجه ماریا مجبور شد از جا بلند شود و کنار پیانو بایستد. خانم دانلی به بچه‌ها دستور داد که ساکت باشند و به آواز ماریا گوش بدهند. بعد پیش درآمد را نواخت و گفت:«حالا،ماریا!» و ماریا که صورتش خیلی سرخ شده بود با صدای نازک لرزانی شروع به خواندن کرد. آهنگ «خواب دیدم که در قصرهای مرمرین می‌زیم» را خواند و وقتی بنددوم رسید، باز بند اول را خواند:
خواب دیدم که درقصرهای مرمرین می‌زیم
با کنیزکان و غلامانی در کنارم
میان همه کسانی که درآن‌جا جمع آمده بودند
من مایهٔ امید و افتخار بودم.
ثروتی کلان داشتم و خاندانی
که مایهٔ نازش بود و افتخاری
و نیز شادمان شدم که دیدم
تو هنوز هم مرا دوست داری.
ولی کسی نخواست اشتباه او را به رویش بیاورد؛ ولی وقتی آوازش تمام شد، جو خیلی منقلب بود. جو گفت که هیچ ایامی مثل گذشته‌ها نیست و هیچ‌کس جای بالف«۱۶» نازنین را نمی‌گیرد، حالا بقیه هرچه می‌خواهند بگویند؛ چشمانش چنان از اشک پر شده بود که نتوانست آن‌چه را دنبالش می‌گشت پیدا کند و عاقبت مجبور شد از همسرش بپرسد که دربازکن کجاست.
جیمز جویس
برگردان: مریم خوزان
پانویس‌ها:
۱.Maria
۲.Ginger Mooney
۳.Ballsbrige، بخشی از دوبلین که حوالی پلی واقع شده است
۴.Pillar، مجسمهٔ نلسون که در سابق نشانه دوبلین بود
۵.Drum Candra، حومهٔ دوبلین.
۶.Joe
۷.Alphy
۸.Whit-Monday، تعطیلات سه روزهٔ پنجاه روز بعد از عید پاک
۹.Dublin by lamplight
۱۰.Lizza Fleming
۱۱.اشاره به رسمی در شب اولیا(Hallow-Eves)، آخرین شب ماه اکتبر، که در نان کشمشی یک انگشتری می‌گذارند که نصیب هرکس بشود، او همان سال ازدواج می‌کند.
۱۲.Downes
۱۳.Canal Brige
۱۴.Donnelly
۱۵.Miss Mc Clud
۱۶.William Michael Balfe،۱۸۰۸-۱۸۷۰- .موسیقیدان، متولد ایرلند
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه