جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

چند صحنه از یک واقعه و... سحرنزدیک بود


چند صحنه از یک واقعه و... سحرنزدیک بود
● مهمان نوازی
شب بود. حرامیان از دشت با دستهایی پر از خون برمی گشتند و نفسهاشان بوی دنیا زدگی و خسران می داد. شاید سیاهی روی کرده های آنها رامی پوشاند و سکوت بود که در خود پیام وحشت ناکی داشت. سخن از تاراج اسلام بود و بازار پرفروش انسانیت. زمان درحال گذشت، تاسف بار قافله شوم خونخواران را طی می کرد. پاسی گذشته بود که از دور چراغی در تاریکی نمود یافت. قافله ستم از لب خانه ای که به دیری شبیه بود، گذشت. داخل خانه راهبی آماده دعا بود. او می خواست شب رابه دعا طی کند که سر و صدای عجیب کاروانیان، او را از دیربیرون کشاند.
مرد راهب در میان تیرگی، چشمان خواب دیده اش را گشاده کرده بود و همچنان مات به صحنه می نگریست. سرهایی دید که روی نیزه گویا به خواب رفته بودند. آرایش عجیب سرها، خونهای لخته شده در کنار موهای خار و خاشاک دار ولی صدای شیون بی صدای غمگین شدگان در گوش برهوت شلاقی شد که به جان تمامی دین و ایمان اندوخته مرد دین زده شد. راهب اندکی مبهوت و بعد به سوی قافله روان شد. از این دد و از آن دیو چون و چرا پرسید. ساز و برگ و دف و عیش مردم ستم او را سخت آزرده بود، ولی ازماجرا وقتی آگاه شد که پرده از بزرگترین راز بسته آفرینش کنار رفت.
چشمهای حسین بود که تا عمق دریای تن راهب راخشک کرد و تشنگی به جان او افتاد. شیفته آن نگاه مهربان و آن همه مظلومیت شد و به عمق دیدگان حسین چشم دوخت. وقتی دنیای دنیازدگان را با چندین هزار درهم پرکرد، آن سر را در آغوش گرفت و گام برداشت. با خود می گفت: ای سرنورانی که خورشید رابه شب تار گمراهی من کشاندی! آیا سحر هدایت من با نور تو طلوع خواهد کرد؟
سر را شست و روی دامن گرفت و صورت به صورت او نهاد گونه های سرخ حسین با رنگ پریده اش نجوا داشت سخن یک ستم بزرگ و مرگ شجاعانه بود چون دراین میان مرد هم آماده مرگ شده بود. از زندگی سیر بود می خواست در دستش دشنه ای بگیرد و میان قوم ستم یورش برد و کام تشنه اش را سیراب از غم شده با مرگ ستمکاران درمان بخشد.
و سحر نزدیک بود. صبح از کنار پنجره مشبک دیر عبور کرد و وارد خانه شد. صبحی که باید از حسین دل می کند. از غم جان گیرش لبریز می شد ولی صبر پیشه می کردچون چاره ای نداشت. راهی شد هرگام که برمی داشت تکبیری می گفت و درود بر پیامبر و علی می فرستاد و برهر گامش اراده ای حسینی سایه گسترده بود. دیگر داشت ثروتش را ا ز دست می داد. عشقش را. آیه مسلمان بودنش را. همه چیزش را در نگاهش این سخن پیچید. همیشه می دانستم خدا را در زمین به صلیب کشیدند تا گناه آدمیت پرداخته شود.ولی پسر فاطمه، گناه این قوم جفارا آیا شهادت تو خواهد شست.
● علی اکبر علیه السلام
کنار رود فرات قافله ای درحرکت بود. در امتداد مرگ در انتهای جنون و مردی ساربان قافله بود که ستاره باران سیمایش آرامش کاروانیان بود. حسین در کنار خیمه ای نشسته بود که خوابی سبک دیدگان مظلوم او را فرا گرفت برای مردی چون او که عصاره وحی بود خواب معنا نداشت پس علت چه می توانست باشد؟ چشمهای خود را گشود و به تک تک دوستان و یاران چشم دوخت تاته نگاهش به شبیه ترین انسان خدایی به پیامبر انداخت علی پسر از جان شیرین تر حسین، نگاه پدر را دریافت و روبه سوی او شد. در نگاه و رخسار حسین گل بهار زندگی عشق کمی اندوه و تفکر پنهان شده بود. علی جان حسین به پدر گفت: پدر چگونه ای؟ و حسین دستی به شانه پسر برومندش کشید و به چشمان پرحیایش نگاه معناداری انداخت. علی منتظر جواب بود که زاده زهرا بی درنگ گفت: علی جان خواب پریشانی دیدم که گویا مرگ هم قدم این کاروان در حرکت است. مرگ در نگاه تو چگونه است. پسر حسین جوان ۱۹ ساله هاشمی این سؤال را پرسش کرد. آیا پدر در این راه ما بر حق هستیم یا نه؟ حسین علیه السلام از درایت و هوشمندی نور دیده اش خدا را سپاس گفت درحالی که در جواب چنین گفت آری و علی نگاهی به دور دست انداخت و بعد نگاهش در دریای نگاه پدر غرق شد. فرمود: اگر پدر ما بر حقیم خوشا بر مرگ درحال آنکه در راه حق باشد.
● حسین علیه السلام
حسین درون خیمه نشسته بود خیمه ای که در طهارت افتخار آسمانیان و فرشتگان درگاه ربوبی بود نور طهارت از لای درزهای پارچه های دوخته شده خیمه به بیرون می آمد و دیدگان سرخ شده به رنگ غروب ملیح او فکر مشوش هرکسی را مسیر می داد درهمین لحظات زینب دخت علی قدم به خیمه گذاشت. حسین برخاست و جای خود را به خواهر تعارف نمود. خواهر، آن دختر فاطمه یادگار شبهای بی مادری حسین در کنار برادر آرام گرفت. برادر را درحال خواندن قرآن دید و علی اوسط پسر دوم برادرش در وسط خیمه بی حال افتاده بود. همه منتظر لبهای خاموش حسین بودند که حسین سخن آغاز کرد:
خواهر فردا همه ما کشته می شویم. می خواهم امشب را به دعا سپری کنم. تو باید اسیران مرا تا خانه بیداد همراهی کنی. خواهرم صبور باش نکند غم و حسرت زبان شما را به شکایت از خداوند گشوده سازد. بعد حسین فاطمه پرده خیمه رابه کناری زد و قدمهای نازنین خود را سبکبار برداشت و زینب خواهر گرامی او در پشت سرش حرکت می کرد. خواهر متوجه حرکات عجیب حسین شده بود. دید که گاهی خم می شود و از روی زمین خار و خاشاکی را برمی دارد و به کنار راه می گذارد. دلش پراز اندیشه شد. سرّسر به مهر درس کهیعص را که به زنان کوفه می داد درحال افشا شدن دید.
● قاسم بن الحسن علیه السلام
در میانه جنگ دشمن چشمها تیز کرده بود و با خشم به اردوگاه یاران حسین دیده داشت. ناگهان شبحی چون نور از خیمه ای خاکی بیرون آمد و با صورت تابانش به میدان روکرد هیمه عظیم کفر و حق درحال شدت یافتن بود و فکری چون برق از خاطر نوجوان عبور کرد. قدمها را برداشت و به سوی خیمه گاه حسین شد. حسین یعنی عمو همه نجواهای کودکی و دامان پراز عطوفت آن یادگار دستهای عزیز پدر بوی ریحانه پیامبر و عطر آزادگی با این تقسیم جدی تر شد و گامها را یکی بعداز دیگری طی کرد. تا به پرده خیمه چنگی زد و روی مه تابان حسین از پس پارچه نمایان شد. تاب در توانش نماند. سر را به زیر انداخت و این عمو بود که او را به آغوش خود فراخواند. بعداز کوتاهترین لحظات هر عشق برادرزاده روبه سیاهی خرماهای مدینه ای صورت عمو انداخت و گفت: عمو رخصت به من بده به جنگ بشتابم. عمو دستی به سر نوجوان انداخت و فرمود نه. در جواب عمو عاطفه و عشق موج می زد. چشمان متین زاده حسن به آرامی لبریز باران شد.
زارعی – مشهد
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید