جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

یک شعر و یک شاعر


یک شعر و یک شاعر
شاعری بود به نام « ابودلامه » روزی شعری برای « ابوالعباسی » حاکم شهر گفت. ابودلامه در آن شعر از ابوالعباس بسیار تعریف کرده بود.
ابوالعباس گفت: « شعر خوبی بود، در عوض آن چه می خواهی؟ »
ابودلامه گفت: « ای امیر‌! یک سگ شکاری می خواهم. »
امیر دستور داد که یک سگ شکاری به او بدهند. ابودلامه گفت: « ای امیر! من مردی شاعرم و نمی توانم پای پیاده به دنبال این سگ بروم، باید اسبی هم داشته باشم. »
امیر دستور داد که یک اسب هم به او بدهند.
ابودلامه گفت: « ای امیر! اگر من چند شکار به دست بیاورم ، نمی توانم آنها را حمل و نقل کنم. » امیر دستور داد که یک مرد باربر هم به او بدهند.
ابودلامه گفت: « این مرد که نمی تواند به تنهایی شکارها را به دوش بکشد. »
امیر گفت: « یک شتر هم به او بدهید. »
ابودلامه گفت: « وقتی شکاری به دست آورم نمی توانم آن همه گوشت را بدون نان بخورم. باید مزرعه ای داشته باشم تا در آن گندم بکارم و نان به دست بیاورم. »
امیر گفت: « دو هزار متر زمین هم به او بدهید، هزار متر آن آباد باشد و هزار متر آن خراب.»
ابودلامه گفت: « ای امیر! زمین آباد خوب است و دسستتان درد نکند اما زمین خراب به چه درد من می خورد؟ این همه بیابان مال کسی است که بتواند آن را آباد کند. اگر ممکن است به جای آن هزار متر زمین خراب، صد متر از زمینی که خزانه خود را در آنجا ساخته اید به من بدهید. » امیر گفت: « خزانه را خالی کنید و زمین آنجا را به او بدهید. » ابودلامه گفت: « اگر آنجا را خراب کنند که آبادانی اش از بین می رود. » امیر خندید و گفت: « هزار دینار و دو هزار متر زمین آباد به او بدهید. »
منبع : واحد مرکزی خبر


همچنین مشاهده کنید